جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

برنامه داشته باش تا کامروا باشی!

از امروز صبح منتظر دو تا خبر بودم که امید داشتم جفتش خوب باشه. یکیش همین دو ساعت پیش اومد که خب شوکه‌ام و ترجیح میدم تا رسیدن خبر بعدی صبر کنم.

 

از کل آموزش‌هام، ۱۲۵ قسمت مونده بود، حساب کردم دیدم حدوداً بخوام هر روز یک قسمت یا گاهی دو قسمت ببینم تا سه ماه دیگه طول می‌کشه تموم بشن. امروز رسیدم حدوداً سه قسمت رو ببینم. یه‌کم باید توی روتوش بیشتر صبر کنم تا تمرین بیشتری داشته باشم. به هرحال باید جانبِ «آهستگی و پیوستگی» رو رعایت کنم تا نتیجهٔ مطلوب کسب بشه.

 

دلم می‌خواد فردا برم پیش سیدالکریم و ازش بخوام، خبر دوم رو به خیر کنه یا حداقل مسیر درست رو بهم نشون بده‌. به مارژان میگم میای بریم؟ میگه ولم کن بابا، حالا تا فردا خیلی وقت هست!!! چرا اصولاً خانواده من دوست ندارند چیزی به اسم برنامه داشتن، رسوخ پیدا کنه با تار و پود زندگی‌مون؟ عجیبه این همه مقاومت!

 

امروز تونستم بیشتر از روزهای قبل ورزش اصلاحی انجام بدم. دردِ عضله‌های پایین ترقوه خیلی رفع شده، باید ادامه بدم که دوباره خشک‌ نشه. روزهای اوله و هی دردناک شدن عضلات و تیغهٔ کمر طبیعیه.

 

صدای احمدعلی کانال دلصدا عجیب آرام و متینه. پیش از این صدای حامد عسکری از نظرم چنین بود. ولی اصلاً دوست ندارم به هیچ‌چیز عادت کنم.

 

تا این هفته آخر شهریور هم تموم بشه من نصفه‌جون میشم از بس سعی می‌کنم اهمیت ندم به اوضاع قاراشمیش اطرافم و هی نمی‌تونم. هوفففف.

امروز فهمیدم ن.ن و ف‌.ع هم رفتن کربلا. خب الحمدلله ‌‌: )

 

 

|سه‌شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۲۸ دقیقه بامداد|

این بود انشای من⁦✍🏻⁩

اولین بار که هذیون می‌گفتم ۷ سالم بود.

 یه عاااااالمه ۹ داشتن میدویدن دنبالم که منو بخورن☹️

من هی دااااد می‌زدم ۹ها دارن منو می‌خورن

 و مارژان ریسه می‌رفت! 😕

و هنوزم که هنوزه، این هذیون بنده، توسط مارژان نقل محافل و گرمی بازاره.

 تا اینکه ترس من از عدد ۹ در صبح روز ۹/ ۹/ ۹۹ به اوج خودش رسید و در غروب همین روز به پایان رسید.

 این بود انشای من⁦✍🏻⁩

This slice of life

امروزم به برکت سکوت منزل از ساعت ۱۲ و‌ ربع ظهر شروع شد!

ولی خب الحمدلله دو تا کاری که برام در اولویت بود رو تونستم انجام بدم و از این بابت بسیار راضیم.

 

اما آموزش‌هام، تونستم دوباره قسمت slice رو تمرین کنم و یه صفحهٔ وب طراحی کردم 😁 با آدرس همین وبلاگم. قسمت بانمکی بود شاید بشه بعدها روش بیشتر مانور بدم.

 

از ورزش‌های دیروز هنوز بدن درد دارم و الان دوباره باید انجامشون بدم. چون طی روز وقت نشد متأسفانه.

 

ظهر ن.ن زنگ زد که چرا واتس رو چک نمی‌کنی؟ نوتیف من رو حداقل روشن کن. عذرخواهی کردم و رفتم مشغول ماجراهای اوشون شدم و خب بسیار طولانی بود، وسط‌هاش کارهای دیگر رو هم انجام می‌دادم... ولی تهش اینکه، چقدر بده آدم‌های اطراف، اعتمادت رو اونقدر خراب کنند که دیگه نتونی حرف راست‌شون رو هم باور کنی. بلایی که سر ن.ن آوردند. هعی

 

+ دلم چیزی رو می‌خواد که به خودم قول داده بودم، هرگز نخواد. از اینکه نتونستم سر قولم بمونم ناراحتم.‌ از اینم که نمی‌تونم چیزی که می‌خوام رو به دست بیارم خیلی بیشتر ناراحتم. آره دیگه امشب هم پرِ آه‌م.

 

 

|یک‌شنبه_ ۲۰ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۵ دقیقه نیمه شب|

هی؛ متفاوت باش!

داشتم فکر می‌کردم، چه چیزی، عکسِ یه عکاس رو خاص می‌کنه؟

آفرین، «تفاوتِ» نگاهش؛ مثل اون عکاسی که اولین‌بار به ذهنش رسید؛ از پایینِ یکی از زاویه‌های ضریح امام حسین علیه السلام، به سمت بالا، طوری عکس بگیره که شبیهِ دماغهٔ کشتی بیوفته و عبارتِ «سفینة النجاة» رو به ذهن متبادر کنه. شاید پیش از اون، میلیاردها نفر اومدن از همون زاویه به ضریح نگاه کردند ولی هرگز ایدهٔ ثبت چنین عکسی به هیچ ذهنی خطور نکرد.

 

بعضی تصمیم‌ها رو تو اولین نفر نیستی که می‌گیری، عمومیت داره؛ ولی «تفاوتِ» تو در قاطعیت، پشتکار، آهستگی و پیوستگی طیّ مسیره که در برجستگی و ماندگاریِ نتیجه، تو رو از دیگران متمایز می‌کنه!

 

 

|۱۹ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۴ و ۲۲ عصر|

آه عمـــــیق، خیلی عمیق

درد ستون فقرات و کمر امانم رو بریده. جواب ام آر آی چند وقته اومده، ترجمه کردم و شواهد حاکی از دو فقره برآمدگی در ناحیه مرکزی و تحتانی ستون‌مونه!! laugh ستون هم ستون‌های قدیم! 

 

این وسط بلاتکلیفی خونه، نمی‌ذاره برم دنبال فیزیوتراپی و شدیداً احساس می‌کنم اشتباهه. باید زودتر برم سراغش آخه از اونور مشخص نیست کارم از اول مهر یا آبان چی میشه. چقدر متنفرم از بلاتکلیفی... به هرحال من همیشه ضربه‌ها رو از به تأخیر انداحتن کارهام خوردم. پس چرا دوباره دارم تکرارش می‌کنم؟ هوم؟!

 

آموزش‌هام رو دارم مرتب می‌بینم و تمرین می‌کنم. خوبه الحمدالله. بعید می‌دونم تا آبان تموم بشن. باید ببینم حدودا چندتا مونده و چه مقدار زمان می‌بره. شاید لازم باشه صبح و شب کنم آموزش‌ها رو. نمی‌دونم.

 

 امروز ح.م می‌گفت برای هر کار مهمی که می‌خوای یه بخشی از عمرت رو روش بذاری، استخاره بگیر و با استخاره پیش برو؛ اما ذهنم همش درگیره که خب من فعلا تعداد انتخاب‌های محدودی دارم، اگر هرکاری بخوام شروع کنم (مثل ایدۀ فکری الآنم) و از اونور جواب استخاره بد بیاد، من باید بذارمش کنار و باز ذهنم میشه پر از فکر و خیال و باز فرو میرم توی سیاهی... خلاصه نمی‌دونم در شرایط فعلی استخاره اصلا جایگاهی داره؟! منطق خودم میگه لزومی نداره ولی حقیقتاً نمی‌دونم.

 

دلم می‌خواد می‌تونستم این سکوت رو بشکنم؛ ولی همش از طرف تمام کائنات امر به سکوت و صبر می‌شم... چقدر طاقت‌فرساست این سکوت، چقدر استیصال‌آفرینه این صبر. (آه عمـــــیق، خیلی عمیق.)

 

 

| جمعه 18 شهریور 1401- 11 و 57 دقیقه شب |

بی‌تعلق

دلم راه حل واضح می‌خواد...

برای همه گره‌های ذهنیم.

کاش یه روحِ خالی بدون جسم بودن...

بدونِتعلق،

بدونِ محدودیت،

بدونِ هیچ حالِ بدِ این دنیایی.

هم غم دنیا نداشتم،

هم دستم باز بود برای دستگیری.

حیف.

 

+ کاش...

 

|۱۶ شهریور ۱۴۰۱ _ ساعت یک بامداد|

هوم!

تا اینجا فهمیدم، تنها زندگی کردن برای کسی که درآمد خوبی داره، کار راحتیه : )

امشب کلمات هم مستأصلند.

لپ‌تاپ رو روشن کردم و با کلی اهن و تلپ و یادآوری و فلان یکی دو ساعتی باهاش ور رفتم. الحمدلله خوب بود ولی به گمانم باید یه نسخه پایین‌تر رو هم تجربه کنم اینطوری نمیشه. حالا بگذریم.

 

عصری با مارژان رفتم خونه دخترعموش. همون که خیلی خودش به مارژان شبیه و من و دختر کوچیکه‌اش هم خیلی شبیه به همیم. امشب راهی کربلا بود. هی می‌گفت پاسپورتِ «میم» رو بدم شبیه همدیگه‌اید، کسی نمی‌فهمه که بیای با من بریم کربلا؟ حالا بگذریم از این حرفا، اینکه مارژان می‌گفت «نــــه هر کی با خانواده خودش باید بره» و در عین حال کاملاً مخالف کربلا و این داستان‌هاست و عمرا نه خودش میاد نه اجازه میده با کسی برم، هرگز هم اجازه پاسپورت گرفتن نمیده، از ایناش حرصم نگرفته!!! از اینکه همیشهٔ خدا من رو یه دست و پا چلفتی ۱۸ ساله معرفی می‌کنه، بیشترین حرص رو خوردم. یه غریبه هم خونه‌شون بود قرار بود با اون‌ها برن کربلا. پرسید چند سالته؟ گفتم هم‌سن «میم» هستم. چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت: من فکر کردم بچه محصلی!!!

چقدر این بیبی فیس بودن مدتیه رفته روی مُخم!! هیشکی وجدانی آدم حسابم نمی‌کنه. هیشکی‌هااا‌.

 

 

+ امشب کوهِ غصه‌ام. کوهِ همهٔ حس‌های بد و منفی. اصلا نتونستم حتی یه کمش رو این‌جا بروز بدم... امشب کلمات هم مستأصلند.

 

 

| ۱۳ شهریور ۱۴۰۱_ ۱۲ و ۳۰ دقیقه بامداد |

بعد از هشت روز

دیروز بعد از 8 روز سیستم رو روشن کردم و نشستم سر آموزش‌هام و متوجه شدم چقدر اشتباه بود این وقفه! چقدر به عقب پرت کرد من رو! چقدر این آهسته و پیوسته رفتن ،مهمه. آره خلاصه.

 

اثاث کشی موکول شد به 25 ام شهریور... این یعنی حتی برای یه مسافرت یک هفته‌ای هم وقت نمونده برای قبل از شروع مدرسه و کار و این داستان‌ها. به قول اون یارو: «این بده!»

 

پروسه دندونپزشکیم هم خیلی طولانیه! حوصله ندارم. خرجشم خییییلی زیاده. چه خبره؟ به خاطر یه دوره افسردگی مسخره رهاش کردم...sad و از سر گرفتنش خیلی سخته برام.

 

استخراج تکنیک بحثِ کارگاه «انصاف» مونده، باید ببینم چکار می‌تونم کنم، کم‌کم وسط کارهام باید انجام بدم.

 

دلم می‌خواد دوباره ثبت نام کنم طراحی رو با استاد امجد ادامه بدم. خیلی خوب بود حیفه از دستش بدم.

 

از اینکه نمی‌دونم از اول مهر چی در انتظارمه و باید چکار کنم، احساس بدی دارم. نمی‌تونم برنامه بریزم برای خودم، ذهنم مشوشه و دلم می‌خواد زودتر بدونم قراره چه غلطی کنم. 

 

و اینک؛

نیمروز نوشت _ ساعت 6 و نیم عصر_ 12 شهریور 1401 

 

 

اسکیچینگ!!😪

دیروز صبح دیگه از ۶ و خورده نخوابیدم و ساعت ۸ خواستم یه چرتی بزنم که یهو پیام سادات الملوک رو گوشیم دیدم که «من تهرانم، شرایطت چطوریه میای سیدالکریم؟». ادمین یه کانال تلگرامیه. الکی الکی باهم دوست شدیم😁 چون از نظر اخلاقی و چه و چه سنخیت زیادی باهم داریم.

 

خلاصه بعد از رای زنی با مارژان گفتم: «الان جنگی صبحونه می‌خورم و میام.» خوشحال شد. مسافر کربلا بود. قرار بود چند روز تهران بمونه تا شرایط مهیا بشه برای عبور از مرز.

 

 

 تا حدود ساعت ۴ عصر حرم بودیم. تا از در اومدم بیرون دیدم بیانیه آیت‌الله سیستانی و اعتصاب مقتدا صدر کار خودش رو کرد و الحمدلله مرز باز شد. خوشحال شدم که دوستم رو در حالی مشایعت می‌کنم که امید به باز شدن مرز به دلش برگشته.

 

شب هم با صاحب خونه قرار داشتیم. اومد در خونه تا عکس بگیره برای تبلیغ دیوار. یه کم وضع جمع شدن وسایل‌ها رو که دید، نرم‌تر شد الحمدلله. خلاصه قرار شد تا ۲۵ ام پول رو جور کنه و ماهم همون موقع تخلیه کنیم. از اونور هم صاحب‌خونه خونه جدیده هم گفت من این ماه ازتون اجاره نمی‌گیرم. دمش خیلــــی گرمه. ایشالا خیر بچه‌هاش رو ببینه.

 

 دیروز برام روز جالبی بود.

 

اما امروز؛

چندجا رفتم برای عکس رادیولوژی (اسکیچینگ😪)، که خب قیمت‌ها سر به فلک کشیده!!! فعلا از خیرش گذشتم تا ببینم چی میشه.

 

و الان : )

توی راهم دارم میرم الموت!!! احتمالا ساعت ۳_ ۴ صبح می‌رسم. ✌️

 

 

|۹ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱ و ۳۰ دقیقه|

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan