جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

عزت ملی

خب!

دلمون خنک شد... الحمدلله.

 

+ تنبیه بدنی صیهون : )

|بامداد ۲۶ فروردین ۱۴۰۳|

آخیش بی آخیش!

دنیا اینطوریه که تا میگی: «آخیش!» میگه: «بگیر که بعدی اومد!»

 

دیگه خودتون استادید، می‌دونید چی میگم! 🚶🏻‍♀️🕳️

 

|۲۵ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۹ و ۲۴ دقیقه شب|

حرّافی‌های یک مغزِ تفتیده

یهو متوجه شدم مغزم امشب داره غیرارادی و جسته‌گریخته و با یه تشنگی خاصی، به چند تا موضوع فکر می‌کنه! 

 

این یعنی یه سری حرف‌ها و ایده‌ها دارم که مثلِ یه سری فیشِ مقاله‌نویسی توی مغزم پخش‌وپلا هستن؛ ولی من هم تا اون لحظه اقدام خاصی نکره بودم که جمع بشن زودتر و این‌قدر بال‌بال نزنن توی مغزم!!

 

خلاصه...

حالا موضوعاتش حول چه محورهایی بود؟

 

«غم و چرا غم؟»

«شُکر»

«استمرار کار تمدن‌سازی»

«برگشتن یا برنگشتن به کار قبلی»

«هدفی که متمرکز ۸ ماه فیکس روش وقت گذاشتم»

«به نتیجه و بازدهیِ بــازدارنــده رسوندنِ این هدف»

و در نهایت «معطوف کردن اولین ماهِ سال به پیگیری و رفعِ ضعف‌های جسمی».

 

الآن که نوشتم دارم می‌بینم جمعاً شده ۷ تا موضوعِ به‌هم پیوستهٔ شاید ظاهراً بی‌ارتباط!

 

خدایا! وقت نمی‌شد این چیز ساده رو بنویسم تا به این نظمِ ذهنی برسم. بالاخره امشب نوشتمش اینجا : ) و بسی خوشحالم.

 

مولا علی علیه‌السلام‌ در ساعات پایانی عمر شریفشون توصیه به «نظم» کردند. این نظم‌دهیِ ذهنی هم در راستای توصیهٔ ایشون همون‌قدر لازم و واجبه. به گمانم البته!

 

لازم دارم دربارهٔ هر ۷ تا موضوع، اون‌قدر بنویسم تا کاملاً ذهنم تخلیه بشه. مثل وقتی که کُمد رو خالی می‌کنیم تا اضافات خارج بشه و وسائلِ ماندگار با نظم بهتری چیدمان بشه. کاش بتونم : ) میشه یعنی؟

 

 

 

|۱۶ فروردین ۱۴۰۳_ ساعت ۱ و ۲۰ دقیقهٔ بامداد جمعه|

یه پاره ابر 🌧️

دلم می‌خواست،

☁️ یه پاره ابر بودم توی آسمون : )

 

+ تو چی؟

بی‌تیتر (فاقد ارزش مطالعه)

عاطی دیشب می‌گفت بسه دیگه بابا، خودت رو جمع کن، یه ساله همین حال رو داری. گفتم «باشه»؛ ولی در واقع یه «نمی‌تونم، وقتی نمیشه چکار کنم!» پشتش بود.

پیشنهاد داد نامه بنویسم به خدا بعد بندازم توی رودخونه، گفتم تمرکز ندارم، گفت بهانه است.

خودم می‌دونم بهانه است؛ ولی چند ساله دیگه انرژی ندارم. خیلی زشته یه آدم خودش مرجع حالِ خوب دیگران باشه؛ ولی برای خودش قادر به ایجاد حال خوب نباشه : (

یه ایمانِ ضعیف چنین نتیجه‌ای حاصل می‌کنه.

ماه رجب گذشت، گفتم از ماه شعبان استفاده می‌کنم، اون هم گذشت، گفتم از ماه رمضان دیگه حالم رو عوض می‌کنم، شد اولین شب قدر و من هیچِ هیچِ هیچم...

 

یه ساعت میشه که رسیدم تهران... انگار توی اغما بودم، یهو برگردوندنم توی جهنم.

 

التماس دعا رفقا

بیماری همیشه جسمی نیست، امشب و شب‌های قدر بعدی وقتی برای مریض‌ها دعا می‌کنید، برای بیماران روحی هم دعا کنید...

 

|۱۰ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۱ و ۲۴ دقیقه شب_ ۱۸ ماه مبارک رمضان|

أفٍ لکِ یا دنیا

شده از چیزی متنفر باشی ولی مجبور باشی به سمتش بدوئی؟!

 

 

+ ماجرای دنیا همینه... مجبورت می‌کنه به سمتش بدوئی...

 

|۷ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۲ و ۵ دقیقهٔ بامداد|

بچه‌هااااا

بچه‌هاااا

دلم می‌خواد یهو جمع بشیم یه جا دورهمی بگیریم :)

مثلاً همتون بیاید الموت ^-^

 

|۶ فروردین ۱۴۰۳| 

از پشت میله‌های انفرادی

دلم می‌خواد یه عالمه حرف بزنم، نق بزنم، از حس‌های منفی درونم بگم...

ولی هر کدومش این‌قدر مقدمه و موخره دار که از خیرش می‌گذرم.

 

دلم می‌خواد یه نصف شب وقتی همه خوابن، یکی پیدا بشه بی‌سر و صدا من رو از زندانِ انفرادیِ درونِ پیچیده و سختم نجاتم بده!

 

+ امروز سه مرتبه مهمون داشتیم و هر سه مرتبه، مثل فشار قبر، مشغول موضوع «کی شیرینی می‌خوریم؟» بودم. چه گرفتاری شدم‌ها.

 

 

|۴ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۱ و ۵۱ دقیقه بامداد|

 

این مطلب ارزش خواندن ندارد.

دو روزه اومدیم توی سال جدید : )

سال نوتون مبارک رفقا 🌱

روز اول عید یه عضو جدید به خانواده‌مون اضافه شده : )

و اینکه ماجرای حسنک وزیر بعد از ده ســـال، سه روز پیش تموم شد، [صدای حضار: الــحــمـــدلله...]

 

این مهمون ناخونده داره زیر پوست دستم بزرگ‌تر میشه:/ و فکر کنم باید نگران باشم. دعا کنید چیزی نباشه : ) چون تا بعد از تعطیلات هیچ سونوگرافی پذیرش نمی‌کرد، فلذا باید صبر کنم. 

 

کماکان غصهٔ مارژان رو جرعه‌جرعه می‌خورم. دلم می‌خواد این روند متوقف بشه.

 

فکر کنم فردا رو باید بعد ۳ روز به کلیه جانم استراحت بدم و روزه نگیرم... هی دارم فکر می‌کنم چرا و چگونه خدا دوست داره من همیشه توی یه وضعیت نابسامان و بلاتکلیفانه‌ای مدام غوطه‌ور باشم؟ چند درصدش خودم مقصرم؟ اصلاً چه کاری درسته؟

 

به نحو عجیبی مغزم رفته روی مودِ فراموشی اطرافیانِ نزدیک!! وقتی خواستم عید رو به دوست‌های نزدیکم تبریک بگم، دوتا از نزدیک‌تریــن‌ها رو فراموش کردم؛ ولی به اونی که سالی فقط چندبار باهم حرف می‌زنیم تبریک گفتم. عجیب نیست؟! این حالت وقتی برام رخ میده که مغزم یه مدت تحت فشار بوده و بعد آزاد میشه میره روی حالت اسلیپ!

چقدر حرف زدم :/

راستی اومدم الموت، به نحو نسبتاً یک‌دستی غالباً روزه نمی‌گیرن :/ از صبح هی مهمون داشتیم هی پذیرایی و ناهار و فلان... داستانی داریم. چند سال دیگه ماه رمضان توی عیده؟ چقدر ظلمه این‌طوری :(

 

 

| ۲ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۱ و ۲۲ دقیقه بامداد|

 

تَرین خسته

چطوری آدم‌ها با مصیبت‌های بزرگ کنار میان؟

من با چندتا موضوع (حالا نه در حد مصیبت) نمی‌تونم کنار بیام...

 

روزه نگرفتنم،

بدتر شدن بیماری مارژان،

یه چیز ناشناخته که فعلاً در مراحل اولیه آزمایش‌های تشخیصیشم،

مسألهٔ حسنک وزیر،

و چندتا چیز دیگه...

 

 

دیگه نمی‌دونم دلم چی می‌خواد، حتی یادم نمیاد قبلاً با چی خوشحال می‌شدم. مسخره نیست؟

 

 

|۲۲ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۱ و ۳۳ دقیقه شب|

۱ ۲ ۳ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan