جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

نظرسنجی قالب 2

این قالب خوب شد؟

نظر سنجی قالب

آیا قالب رو تغییر بدم؟

خودم دلم میخواد ها ولی نمیدونم چه قالبی رو بذارم که هم خدا رو خوش بیاد هم بنده خدا رو :)

کاش حسرت نشه

یک دنیا کار هایی رو دوست دارم انجام بدم که اصلا نه فرصت و نه شرایطش رو ندارم...

مثلا عاشق اینم که «کلیله و دمنه» و «شاهنامه» رو کلمه به کلمه بخونم و کیفور شم.

چقدر ذوق میکردم وقتی دوران مدرسه به طور اجبار بخش های محدودی از این کتاب ها رو میخوندیم و هم کلاسی هام غر میزدن، هیچ وقت لذتش رو نفهمیدند...

واقعا منبع کلمات نو و بی بدیل اند این منابع اصیل :)

کاش حسرت نشه...

این نگاشته به هیچ وجه ارزش خوانش ندارد!

اول دبیرستانم که تموم شد، اواسط تابستون رفتم مدرسه که انتخاب رشته کنم، عاشق هنر بودم و کشته مُرده تجربی...

درسم خوب بود ولی هیچ وقت با ریاضی میونه خوبی نتونستم برقرار کنم، سر کلاس ریاضی رفیقم «ب.ن» کل درس رو برام توضیح میداد ولی هیچ وقت فایده نداشت...

خلاصه اون روز وقتی فرم انتخاب رشته رو دادند بهم، یه نگاه به رشته ها انداختنم و یه نگاه به درس هاشون، همونقدر که ریاضی برام غیرقابل فهم بود، عربی و زیست و فیزیک و شیمی (همون آبکیجات اول دبیرستان) رو عاشق بودم، اصلا اینو بگم، طی سال اول دبیرستان روزی بیشتر از 5 ساعت توی سکوت مطلق فیزیک میخوندم و انواع و اقسام مسأله ها رو حل میکردم و برای کنش و واکنش گاز های cfc، استراتوسفر و تروپوسفر و ترکیبات کربنی و واکوئل، ریبوزوم، سیتوپلاسم، میتکوندری و... داستان طنز مینوشتم و فرداش «م.س»ِ خدا بیامرز، «ب.ن» و «ف.ع» از حاشیه کتابهای فیزیک وشیمی و زیست، اون هارو میخوندن و بلند بلند وسط کلاس میخندیدند... 

از اول همون تابستون تمام کتاب های گاج قرمز رو برای کتاب های زیست و فیزیک و شیمی سال دوم دبیرستان خریده بودم وهر روز ورق میزدم و توی رویاهای خودم غرق میشدم و هر روز اطمینان بیشتری نسبت به تصمیمم در من زنده میشد تا اینکه رسیدم به روز انتخاب رشته...

اون روز خیلی برام سرنوشت ساز بود و رفته بودم که با اطمینانِ هرچه تمام تر تجربی رو انتخاب کنم و تمام سختی هاش رو به جون بخرم تا به آرزوهام برسم... نمیدونم چی شد و در ذهن مادرم چی گذشت که فقط یک جمله گفت: «انسانی رو بزن» و من اولین بار بی منطق ترین کارِ مطیعانه جهان رو انجام دادم و رفتم انسانی، اومدم خونه و گاج های قرمز رو آوردم نشستم کف زمین و برای آخرین بار ورق زدم، اشک ریختم بابت به گور سپردن آرزویی که رسیدن بهش برام هیچ وقت دیگه ممکن نمیشد و با احترام کتاب ها رو انداختم توی کیسه ورق های باطله.

ته دلم به حرف مادر اعتماد داشتم و میدونستم کارخوبی کردم و رفتم انسانی، اما مطمئن بودم که هیچ وقت انسانی رو دوست نخواهم داشت... از بین درس هاش فقط ادبیات رو دوست داشتم و عربی رو... هیچ وقت یادم نمیره که سر کلاس های تاریخ و جغرافیا و آمار و... با وجود کوچیک تر بودنم ته کلاس مینشستم و با خط به خط تدریس معلم در سکوتِ خودم، اشک میریختم ولی باز مطمئن بودم به خاطر دل مادرم هم که شده، نتیجه خوبی میگیرم... تمام اشک هاش گذشت و همون سال نقره وجودم رو زر اندود کردند و شد همون که باید میشد و دو سال بعد، خدا «ح.م» رو سر راهم گذاشت و عملا با «واژه» هایی که هیچ وقت درست نشنیده بودم و درکش نکرده بودم آشنا شدم. با همون آدم، سال کنکور، «تهران، سراسری، روزانه» رو عهد بستیم و شدیم هم دانشگاهی،  این بار رشته ای که خودم با تمام عشقی که اولین بار درونم جوشیده بود با اصرار انتخاب کردم در حالی که هیچی ازش نمیدوستم. «ح.م» ساعت 12 و 45 دقیقه نیمه شب قبولیم رو توی همون رشته و همون دانشگاهی که از دوم راهنمایی براش برنامه ریخته بودم، خبر داد و یک سال بعد وسط صحن و سرای امام رئوف کنار رفیقم «ح.م» فهمیدم که تمام همه تغییرات روحی، اخلاقی، عقیدتی و... رو مدیون همون «انسان رو بزن»ی بودم که مادر گفته بود و بدون اصرار پذیرفته بودم.

بعد این چند سال، همین الان توی همچین موقعیتی هستم، انتخابی که کردم و اطمینان دارم که درسته ولی علاقه ای بهش ندارم و همون داستانِ اشک ونارضایتی و کلافگی و صبرِ سرتاسر نِق و غُر...این داستان تا کجا ادامه داره؟ کی بشه اون روزی رو ببینم که بفهمم تصمیم الانم عاقبت فرداش خیر بوده ؟

کاش بازم قدرتِ صبر و نق نزدن رو داشتم...کاش میسوختم ولی فقط برای خودم...میساختم اما نسلِ آینده رو...



پ.ن1: به معمایی دچار شدم در عالم دیگر حالا میگردم دنبال حل اون معما...دعا لازم ام، خیلی بیشتر از هر وقت دیگه ای... به حرم نیاز دارم ،نیازِ مُبرم.

پ.ن 2: مسئولیتی رو یه آسمونی صفت به عهده ام گذاشت که تخصصی براش ندارم در ظاهر... و مسئولستی رو هم در عالم دیگر به عهده ام گذاشتند که نمیفهممش چون معماست ولی نمیدونم همزمان شدن این دو باهم رابطه ای هم داره یا نه؟ 

پ.ن 3: حالا که فقط شما گوش به حرف تیتر ندادید و متن رو خوندید، میشه خاص و ویژه دعا کنید بفهمم راه حل این معماهای پیچیده رو؟ ممنونم.

پ.ن 4: میخواستم «ریاضیاتِ خلقت 2» رو بنویسم ولی واقعاً تمرکز نداشتم، معذورم.

پ.ن 5: شهادت حضرت فاطمه معصومه(س) رو تسلیت عرض میکنم.

فحش های قبل از این...

وقتی خسته و ناراحت میشم از شیطنت های فندوق هام، اصلا نمیدونم چی خطابشون کنم! اسمشونو صدا کنم از «عثبانیت»ی که نمیخوام به روی خودم بیارم، کم نمیشه! پس مثلا میگم: «برادرِ من این چه کاریه؟» یا «خواهرِ من آخر صف کجاست؟» 

حتی گاهی دیده شده وقتی از دست فلان حرکت آقای پدر کلافه میشم خطابشون میکنم :« برادرِ من...» 

به این نتیجه رسیدم «برادرِ من» یا «خواهرِ من» توی گنجنه لغاتم در لیست سیاهِ فُحشیجات نوشته شده ولی نمیدونم کی این کارو کرده :| 

خخخ اصلا نابودم، خودم میدونم! 




________________________________

واعظِ درون: آخه اینا هم گفتن داره؟

گوسپندِ مُرَدّد درون : خُب شاید پست موقت... :|

پس گلسر چی میگه؟

کاپشن و کلاهشو با ناز از تنش درآوردم، نشست روی صندلی بین دو تا پسر و یاد خودم افتادم که با دختر جماعت حال نمکیردم! و بعد گُلسرشو روی موهاش جابه جا کردم و ازش پرسیدم اسمش چیه، گفت و من نفهمیدم، از بچه ها پرسیدم اسم این دوستتون چیه؟ با هیجان باهم داد زدند و اینبار کمی فهمیدم :| نگاه به موهای بلند و حالت چشم ها و گلسرش انداختم و منو یاد دوست سوم ابتداییم؛ یاسمن، انداخت. دلم براش قنج رفت...
خلاصه توی اتاق بازی با شکایت و خاله خاله گویان اومد و دستم رو کشید و برد کنار جامپینگ و اشاره کرد به پسرکی که اسباب بازیش رو نمیداد که دخترک :| هم باهاش بازی کنه...
با روی باز گفتم: اسباب بازیت رو میدی این دختر نازنازی هم باهاش بازی کنه؟ زود بهت بر میگردونه :) 
گفت: نهههه نمیدم... ولی اون که خودش پسره :| بعدا براش میخرم!

خلاصه بر سر جنسیت یک فندق، در مقابل کل کائنات به نحوی مضحک ضایع شدم!




ُُُُ___________________
پ.ن: یه اسم برای بچهتون بذارید که آدم بفهمه دختره یا پسر از اون گذشته، موی بلند و گُلِسر روی موهای یک پسر 4 ساله چی میگه؟! اصلا چی داره که بگه؟

دچار شدم

دچارِ «سِتیا»!

اصلاً بچگی های خودمه :)



_________________
21 آذر 97
اولین تجربه :)


پ.ن: شاید خاطراتش ثبت شد، البته شاید :)

ریاضیات خلقت 1

نمیدونم تا حالا اصطلاحِ «ریاضیاتِ خلقت» رو شنیدید یا نه ، اما مفاهیم با ارزشی تحت این عنوان وجود داره، یکی از این قوانین پیچیده و دقیقی که خدا با سنت های لایتغیر، به این دنیا و به هندسه وجودی انسان حاکم کرده، مقوله «استغفار» هست...
توی علم ریاضیات با تمام شاخه ها و موضوعاتش چیزی که همیشه به چشم می­خوره، «فرمول» است، پس داده هایی به نحو اختیاری در قالب فرمول قرار میدیم و به نحو قراردادی، به یک داده نهایی «تبدیل» میشند. همین کنش و واکنش در تک تک امور خلقت حاکمه کما اینکه همون علم ریاضیات هم جزئی از همین قوانین عالم هست :)
خدا توی قرآنش، قانون خلقت رو بیان می کنه مثل استغفار، همونطور که، دو دوتا، چهار تا و سه سه تا، نُه تا میشه،  استغفار هم چنین تأثیری توی افزایش رزق داره. استغفار فاصله بین انسان و خدا را برمی‌داره و باعث میشه، آدم در معرض لطف، عطا و بخشش خدا قرار بگیرهاستغفار فقط این نیست که گناه بخشیده بشه، بلکه اگر موانعی سر راه رسیدن خیر و برکت به آدم وجود داشته باشه، اون موانع هم برطرف میشه.
بخوایم مطابق با آیات قرآن، نگاهی به این مبحث بندازیم، میشه رفت سراغ آیه 52 سوره هود، خدا توی این آیه میگه:
بسم الله الرحمن الرحیم
«یا قَوْمِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ یرْسِلِ السَّماءَ عَلَیْکُمْ مِدْراراً وَ یَزِدْکُمْ قُوَّةً إِلى‏ قُوَّتِکُمْ وَ لا تَتَوَلَّوْا مُجْرِمِینَ» (حضرت هود خطاب به مردم گفت: ای قوم من! از پروردگارتان طلب آمرزش کنید و به سوی او بازگردید و توبه نمایید تا او از آسمان پی در پی بر شما باران و برکت بفرستد و نیرویی بر نیروی شما بیفزاید)
«یَزِدْکُمْ قُوَّةً إِلى‏ قُوَّتِکُمْ» یعنی اگر اهل استغفار باشید، خداوند دائماً به قوت و نیروهای شما اضافه می‌کنه چون استغفار برای آدم، کس و کار و اعوان و انصار و عشیره و سپاه می‌شه. یک لشکر بدون استغفار ضعیف می‌شند اما یک گروه کم با استغفار می‌تونند لشکر مقتدری باشند(این یکی از ریاضیات خلقته، یعنی داده های ما، تعدا کم گروه + استغفار= لشکر مقتدر میشه) برای همینه که خدا توی آی 249 سوره بقره میگه: «کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ» (چه بسیار گروه‌های کم بوده‌اند که بر گروه‌های زیاد غلبه یافته‌اند با اذن خدا). اذن خدا به پیروزی تنها با استغفار صادر می‌شهپس خدا انتهای آیه 52 سوره هود میگه: مثل مجرمان از من روی برنگردانید، منِ خدا دارم با شما حرف می‌زنم. استغفار برای شما قدرت، ثروت، نعمت و لشکر میشه!
خود ریاضیات خلقت در رابطه با زمان و مکان بحث فراوون داره و خیل جالبه و حیرت آور...(بعدا به طور اختصاصی ان شاء الله بهش پرداخته میشه) ولی باید بدونیم که ساعت‌ها، روزها و ماه ها با همدیگه فرق می‌کنند. یعنی نوع سازندگیشون فرق داره. رَحِم های مکانی و زمانی برای ما آدم ها فرصت جبران و بازگشت رو فراهم می­کنند و قصورات آدم رو جبران کرده و نواقصش رو ترمیم می­کنند.
تحت همین موضوع به آیات 97-98 سوره یوسف نگاهی گذرا می­ندازیم:
برادرهای حضرت یوسف(ع) با اون همه ظلم هایی که بهش کردند، دروغ گفتند و اقدام به قتل کردند، تا آخرین دقایق روی عقیده و عملکردِ باطل خودشون موندند. اما وقتی لو رفتند یعنی خودشان توبه نکردند، به حضرت یعقوب(ع) گفتند: «یاأَبانَا اسْتَغْفِرْ لَنا/ اى پدر! براى گناهان ما آمرزش‌ بخواه» حضرت یعقوب(ع) فرمود: «سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ» (به زودى از پروردگارم براى شما آمرزش خواهم خواست) یعنی حتماً من براتون این کار رو می‌کنم، ولی «بعداً». «بعداً» یعنی، برای ظلم هایی که شما کردید، من باید یک رَحِم زمانی مناسب پیدا کنم که توی اون رحم زمانی، این تحول رو بتونم انجام بدم؛ یعنی بتونم با استغفارم، توبه رو برای شما دریافت کنم. توی روایت داریم، حضرت یعقوب(ع) شب جمعه برای پسرهاش استغفار می­کنه تا بتونه گذشته اون ها رو جبران کنه.
پس فوق ­العاده مهمه که ما درک درستی از مفاهیم «زمان، سازندگی و شدن» داشته باشیم تا استغفار بتونه روی ما تأثیرگذار باشه.

 


از استاد محمد شجاعی :)

دل در گرو ...

میگه: "دل در گرو کسی داشتن سخته..."

میگم: " اینو ببین!


              


... میبینی؟ درِ قشنگیه،

اما بسته است...

قطعاً کسی که پشت چنین دری منتظر میمونه، خسته نمیشه، سرگرمتر میشه...

مثل بعضی دردها...  که آدمو درد طلب تر میکنه،

بعضی رنج ها، آدمو صبورتر میکنه، 

بعضی عشق ها، آدمو تبدار تر میکنه...

قبول داری؟ "

میگه: آره.

میگم: اما امان از دری که بسته میمونه و سرگرم ترت نمیکنه، عاشق ترت میکنه...


--------------

زرد و بی رمق ... مثل یکسال پیش.

تقصیر خودم بود که قلب بیچاره دوباره بی تاب شد؛ 

آخه محکم شونه های یه رفاقت نابود شده رو گرفتم اونقدر تکونش دادم تا تمام حس های مرده اش بیدار شد... نفهمیدم چه کردم... از این که به قهقرا نرفت خوشحال باشم؟

منتطر باشم بازم به قهقرا بره؟

یا...امید بهبودی داشته باشم؟

دله دیگه...رفاقت حالیشه...یه وقت هایی میزنه دوباره به سیم آخر...

داشتم جاشو با خدا پر می‌کردم، حس می‌کنم گند زدم به تمام تلاش دو سال ام...

فقط میگم کاش هیچ وقت باعث نشی به خاطرت روی خدا پا بذارم، که می‌دونم اگر اینطور بشه، همین تو، یه روزی روی من پا میذاری...



و تمام.

«زندگی من» از مارک تواین

« کتاب باشه... وقتی تو راهی! » دقیقا مقوله ایه که برای من صدق میکنه!

 چند وقتیه، تمام مدتی که توی مترو، ایستگاه بی آر تی و داخل اتوبوس و خلاصه وقتی توی راهم، روی صفحه گوشی تنها چیزی که ورق میخوره همین کتاب «زندگیِ من» از مارک تواین هست.

هنوز خیلی از حجم کتاب مونده که تموم بشه و قضاوت نهایی رو بنویسم ولی تا اینجای داستان ( به غیر از بخش هایی نادر) برای من جذاب و بیشتر اوقات خنده دار بوده، طوری که نگاه بقیه مسافرا فوکوس میشه روی تغییرات چهره ام و سنگینی نگاهشون هر جا که باشند برام محسوسه.

به قول استادِ عزیزی، شخصیتِ مادرِ مارک اینقدر توی روند داستان تأثیرگذاره که میشه گفت تنها کسی که خیلی روی زندگی مارک تاثیر داشته، مادرش بوده هرچند با ناخلفی ها و شیطنت هایی که از مارک دیده میشه در طول داستان زندگیش، ابتدا آدم رو به قضاوتی زودهنگام در مورد عقایدش و عاقبتش دچار میکنه.

این دومین کتابیه که توش، شخصیت مادر اینقدر قشنگ و احترام آمیز به تصویر کشیده شده. درباره اولین کتاب هم قبلا اینجا نوشتم :)


اما موضوعی که چند بار مارک طی داستان تکرارش کرده، موضوع توبه های نیمه شب و گریه های آنچنانی از سر پشیمانی و عذاب وجدان هست و فردا دوباره روز از نو و انجام دادن همون آزار ها و ناخلف بودن های سابق هم از نو... 

همین احساس پشیمانی و طلب زندگی به دور از بدی و سوء اخلاق، میشه گفت تاثیریه که از مادرش میگرفته اما برای به نتیجه رسوندنش تلاش کافی نمیکرده، البته تلاش های هم کرد اما پایبند نموند که به نتیحه برسه... تا ببینم آخر داستان چی پیش میاد :)




+ این روزها شما چی میخونید؟


۱ ۲
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan