جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

غم و شادی توأمان

ماه مبارک هم اومد،

الهی به همه‌تون مبارک باشه : )

 

صبح بعد نماز خواب دیدم توی آسمون جشنه، پر از نورهای رنگی، پـــر از ستاره‌های دنباله‌دار، پر از برق و چشمک و رقص ستاره‌ها..‌‌. انگار همهٔ اجرام آسمونی خوشحال بودن... در وصف نمی‌گنجه :)

 

ولی خب از اینکه امسال نمی‌تونم روزه بگیرم، خیلی ناراحتم... اعصابم خُرده.

 

ولی‌تر اینکه همین امشب تونستم بالاخره کفاره همهٔ روزه‌های قبلم رو پرداخت کنم و از این باب خیلی خوشحالـــم : )

 

وای چه شود اون روزی که همهٔ نماز قضاها و حق‌الناس‌ها هم ادا بشه!

 

دیگه بارم رو می‌بندم و‌ شما رو به خیر و ما رو به سلامت : )

 

 

هوف! اصلاً نمی‌ارزه هیچی... واقعاً نمی‌ارزه به هیچی مشغول بشیم. مگر اینکه بشه باهاش برزخ بهتری برای خودمون دست و پا کنیم. باور کنید.

 

 

+ التماس دعا

 

|۲۱ اسفند ۱۴۰۲_ ۱۲ و ۵۸ دقیقه بامداد، ساعاتی مانده تا اولین سحرگاه ماه مبارک رمضان ۱۴۴۵|

هم‌میر مثل هم‌زاد

دلم یه نسخه از خودم می‌خواد

که چشمِ دلش از مال خودم بیناتر باشه تا رفیقم بشه،

همه چیز رو نگفته بدونه،

نخواسته راهنماییم کنه،

ندونسته دعام کنه،

حرف نزده بشنوه،

همیشه باهام باشه،

قد خودم عمر کنه،

نگرانِ «نبودنش» نباشم،

نگرانِ «نبودنم» نباشم که حالا بعدِ من چه می‌کنه...

می‌فهمی؟

 

 

+ چقدر خوب بود اگر می‌بود. نه؟

 

 

|۲۰ اسفند ۱۴۰۲_ ساعت ۱۲ و ۱۹ دقیقه بامداد|

«خاموش»💡

دوست دارم بدونم اون‌هایی که اینجا رو «خاموش» دنبال می‌کنند، کین؟

+ میشه بگید؟ 😶🙄

یه گلدون گل داوودی سفید

فرای همه‌چیز، به «م» حق میدم به همه‌چیز و همه‌کس پشت کنه... فرقش با من اینه که اولاً از قفس اومده بیرون، دوماً به خودش بیشتر از همه اهمیت میده، سوماً اون پرجرئته و من بزدل : ) البته که سببِ دو دلیل آخر رو دقیق نمی‌دونم... شاید به اهمیت دادنم به «خانواده و رضایتشون» برمی‌گرده. بعید نیست.

 

+ خیلی کلی گفتم. قرار هم نیست جزئی‌تر بشه. برمی‌گرده به خودسانسورِ درونم. شاید توی یه وبلاگ کاملاً ناشناس راحت‌تر باشم.

+ دلم می‌خواد یه روز جمعه، خدا رو دعوت کنم روی پشت‌بوم خونه‌مون یه میز کوچولو، یه گلدون گل داوودی سفید و دوتا صندلی... و تا شب باهم حرف بزنیم. به صرفِ چای و اسنک.

 

|۱۸ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۱ و ۴۷ دقیقه شب|

عشق، بارون، موتور هزار : )

وقتی بارون میاد، نمی‌ایستید پشتِ پنجره برای موتوری‌ها آیةالکرسی بخونید؟

ولی بخونید خیلی خوبه : )

خیلی کوچیک که بودم، بابام پستچی بود. روزهای ابری یه دست لباس بارونی می‌پوشید که پلاستیک خالص بود. بارون که می‌زد، نگران نبودم که خیسِ آب بشه، نگران بودم که لیز بخوره بیوفته... الآن موتوری‌های توی خیابون بارونی، من رو می‌برن به اون روزها... مدام براشون غصه می‌خورم.

اون موقع بلد نبودم آیةالکرسی بخونم. الآن بلدم. شاید یه روزی هم یکی پیدا شد برای من و شاید برای ذریه‌ام خوند. هوم؟

 

 

+ امسال رعد و برق ندیده بودم... الحمدلله امشب حسابی رگبار زد و رعد و برق شد : ) 

 

|۱۷ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۰ و ۵۸ دقیقه شب|

 

نگاه غافل اندر پالان‌دوز

«ن.س» پیام داده بود که: حالم بده.. یه چی بگو حالم خوب شه... یه چی بگو دیگه تموم کنم این داستان مسخره رو توی ذهنم. خسته شدم دیگه ازش.

بهش گفتم: 😂😂😂😂 من این‌قدر حالم خوبه که حالم داره از خودم به هم می‌خوره.

گفت: تو توی هر شرایطی‌ام باشی می‌تونی حال من رو خوب کنی.

 

این‌جا بود که پالان‌دوزِ درونم زد روی شونه‌ام و گفت: «هی، چقدر خوب نقش بازی کردی که توی ذهن بقیه یه آدم قوی‌ هستی!» یه نگاه غـافل اندر پالان‌دوز بهش انداختم و پرسیدم «چرا خودم چنین احساسی ندارم و در خودم قوتی حس نمی‌کنم؛ ولی نقش حمایت‌گری و سنگ‌صبوری و متعلقاتش رو خوب از آب در میارم؟! واقعاً دارم نقش بازی می‌کنم یا قوی‌ام؟!»

 

بعد در ادامهٔ صحبتم با «ن.س» گفتم: متأسفم. منم همینم، مخصوصاً الآن توی این دو سه هفته اخیر که باز سر و کله حسنک وزیر پیدا شده...

یعنی خودم می‌فهمم که هر وقت از چندتا چیز همزمان ناامید میشم، انرژیم رو به حدی می‌گیره که انگیزهٔ انجام هرررر کاری رو ازم سلب می‌کنه.

قبول نشدنم توی آزمون بعد از اووون همه بلایی که سرم آوردن و حواشی مردافکنی که داشت،

پیدا شدن سر و کله حسنک وزیر و زبون نفهمیش و قاطع نبودنِ حضرت پدر،

دوباره درگیر شدنم با مسألهٔ «ن و ح» و اینکه دیگه نمی‌دونم چطوری کنده بشم از این مسأله،

دوباره درگیر شدنم با آزمون جدید و اینکه نمی‌خوام بخونم براش...

 

هم‌زمانی این چند آیتم برای من باعث شده نتونم به زبانم برسم... من کلی براش برنامه داشتم، قرار بود تا اسفند یه پلن بزرگ از کارم رو پیش ببرم‌... بالاخره یه کاری رو تمام کنم و یه انرژی بگیرم از اینکه بالاخره تونستم یه کار رو نصفه رها نکنم... حالا یا به خاطر کسالت و تنبلی خودم یا به خاطر شرایطم این اتفاق نیافتاد.

 این‌ها رو گفتم که بدونی تو هم لازمه یه دور با خودت مرور کنی که چه آیتم‌هایی انرژی ازت گرفته که انگیزه‌ات رو کور کرده.

 من شخصاً به خودم حق میدم که توی این برههٔ زمانی باز درگیر افسردگی بشم، انگیزه زندگی نداشته باشم و بقیه چیزها...

تو هم حق میدی؟

ولی به خودم حق نمیدم که طولانی‌مدت بمونم توش،

مخصوصاً که جسمم داره یه سری آلارم‌ها میده که معلوم نیست باید چقدر برای رفع این ایراداتش تلاش کنم و تایم رو نباید از دست بدم. دیگه می‌خوام به بی‌تفاوتی بقیه اهمیت ندم و خودم برای خودم تلاش کنم.

 این‌ها رو گفتم که بگم پلن به پلن اموراتمون شبیه به همه، فقط جنسشون فرق داره.

تو ذهنت درگیرِ مسأله‌ایه که مثل یه وزنهٔ ۲۵۰ گرمی می‌مونه و این‌قدر با دستت بالا نگهش داشتی برخلاف کم‌وزن بودنش داره بهت انرژی ۱۰۰ کیلویی وارد می‌کنه‌.

این وزنه رو بذار زمین، اونوقت ببین چقدر کم و کوچیک بوده.

ببین «ن‌.س» جانم، تنها راهش اینه که خودت رو نسبت به این مسأله به تغافل بزنی و مداااام ذکر بگی... فقط همین.

ما بااااید قبول کنیم که نمی‌تونیم آدم‌های اطرافمون رو کنترل کنیم،

نمی‌تونیم تغییرشون بدیم،

نمی‌تونیم ‌واقعاً.

من نهایتاً اگر ببینم حضرت پدر قاطعیت کافی نداره، نمی‌تونم باهاش درگیر بشم و بحث کنم بلکه باید خودم وارد عمل بشم و کارم رو درست کنم.

یا اگر ببینم خیلی توی خونه بحث می‌کنند و سر و صداست، نمی‌تونم همه رو ملزم کنم به سکوت، بلکه خودم رو باید به کری و نشنیدن بزنم. یه ساعت‌هایی به من می‌گذره که می‌بینم چیزی از صداهای اطرافم نمی‌شنوم...

خب این‌ها هم مهارته که اگر توی موقعیتش قرار نمی‌گرفتم نمی‌تونستم کسبش کنم،

تو هم همین.

باااید «تغافل و تجاهل» رو یاد بگیری.

باید بتونی اون وزنهٔ ۲۵۰ گرمی که الآن ۱۰۰ کیلو شده اینقدر نگهش داشتی توی ذهنت رو بذاری زمین.

 

 

+ اینکه چقدر حرف‌هام براش اثر داشته باشه رو الله اعلم... ولی به گمانم با تمام ضعف‌هایی که چند سال اخیر پیدا کردم، من هـنـوز هم همون آدمِ سال‌ها پیشم. می‌تونم خودم غرق باشم؛ اما تلاشم رو برای نجات بقیه هم بکنم : ) خوبه دیگه! هوم؟

+ ببخشید که طولانی بود، اگر خوندیش، تو دوستِ خوبِ منی : )

 

|۱۶ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۵ و ۲۵ دقیقه عصر|

خُرده نق به درگاه الهی

آخدا،

دل‌گرممون کن.

به هرچی که خیرمون توشه.

راضی‌مون کن،

به هرچی که خیرمون توشه.

 

+ چرا من دل‌گرم و راضی نیستم؟ این حال استیصال و رهاشدگی رو نمی‌خوام. این کسالت و بی‌خیالی نسبت به همه‌چیز رو نمی‌خوام. نمیشه از زبون یه عزیزِ صاحب‌نفسِت، خیرم رو بهم بفهمونی؟ کاش می‌شد.

 

| ۱۵ اسفند ۱۴۰۲ _ ۶ و ۵۲ دقیقه صبح|

درهم برهم

امروز رسماً خونه‌تکونی رو شروع کردیم‌. نیت من برای ماه رمضانه : )

حتی اگر نتونم امسال روزه بگیرم دوست دارم خونه تمیز باشه...

 

روحم مچاله‌ و خسته است و در عین حال خیلی کار دارم و متأسفانه امکان رفع مچالگیش برام پیش نمیاد.. و مجبورم با همین مچالگی ادامه بدم... هوف : )

 

راستی فردا یه نوبت دکتر مهم دارم، میشه دعا کنید که خیر باشه؟

راستی‌تر، شده شما هم ندونید دلتون چی می‌خواد؟ من الآن همونم.

 

|۱۴ اسفند ۱۴۰۲_ ساعت ۴ و ۲۸ دقیقه عصر|

ریست فکتوری -_-

گوشیم تا خرتناق پر بود، 

طی یک حرکت یهویی، زدم از بیخ گوشیم رو پاک کردم،

حالا نصب تلگرام شده بلای جون! کد نامیده چرا؟!

حوصله ندارم بقیه رو هم نصب کنم...

عح، گوشی جدید می‌خوام :(

 

 

+ موقت :/

خسران از این بیشتر؟!

یادم نمیاد توی دانشگاه هیچ استادی از بازار کار حرف زده باشه یا از مهارت‌افزایی در راستای رشتهٔ خودمون چیزی گفته باشه... و این خیانتِ اساتید به دانشجوئه.

فقط مشغول‌مون کردن به ارائه کارهای عملی بی‌خود و کم‌فایده و کم‌بازده... به‌جاش باید هر ترم دو واحد درس عملی و ثابت از یک فن و مهارت کاربردی در راستای رشته ارائه می‌دادن که وقتی فارغ‌التحصیل میشی با همون فن بتونی یا درآمد کسب کنی یا بالاخره با افزایش همون مهارت به بازار کار و اهل فنش وصل بشی...

 

عجیب احساس خسران می‌کنم...

اشتباه بود که بلافاصله بعد از ارشد، معطل آزمون‌های استخدامی شدم، هرچند که با وجود فهمیدن این اشتباه، هنوز هم زورم به زور خانواده نمی‌چربه و نمی‌تونم بهشون بفهمونم که تایم زیادی رو برای این اشتباه مکرر از دست دادم... لطفاً اجازه بدن دیگه تکرارش نکنم.

 

و الآن خیلی دیره برای مهارت‌افزایی؛ ولی خب کاری نمیشه کرد و ۸ ماهه مشغول همین مسیرم.

و من خستهٔ مسیرم...

خیلی خسته.

دلم می‌خواد برم بالای یه بلندی مشرف به کل دنیا و این خستگیم رو فریاد بزنم.

 

عمرم رو تلف شده می‌بینم، هرچند که حجم زیادی از این ناامیدی از ناحیهٔ شیطونه؛ ولی مقداریش هم برآمده از حقیقتیه که توش غوطه‌ورم...

 

واقعاً دلم می‌خواد یکی بغلم کنه و با تمامِ وجود بفهمه و بهم حق بده.

 

 

+ این نوشتنه، انرژی منفی‌هام رو دفع می‌کنه... اصراری به خونده‌شدنش ندارم... ولی اگر خوندید، شنیدن حرف‌هاتون رو قطعاً دوست دارم‌.

 

|۸ اسفند ۱۴۰۲_ ساعت ۱۰ و ۳۱ دقیقه شب|

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan