جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

مرام تو چطوره؟

ماه‌های حرام شروع شدند،

حواسمون هست که مرام خدا توی این ماه‌ها با ما چطوریه؟ و مرام ما با دیگران باید چطوری باشه؟

 

در گوشی بگم؛

توی ماه‌های حرام، خدا با دشمن‌هاش هم با قاعده سِلم و صلح برخورد می‌کنه!

ما چطور؟

 

پ.ن: چقدر اینجا سوت و کور شده، صدا می‌پیچه!

توقع

واقعا اگر یه مدت نبودیم یا به هر دلیلی نشد پست های بقیه رو بخونیم و نظر بدیم، وقتی اومدیم باید بیایم از بقیه بابت اینکه این مدت نبودیم، معذرت خواهی کنیم؟

«معذرت خواهی کردن» در این باب، ایجادِ توقعِ متقابل نیست؟

در عرف وبلاگنویسی، نباید «ایجاد توقع» به عنوان «احترام به مخاطب»، تلقی به قبول بشه!

چرا؟ چون توقع داشتن از دیگران در عرف اخلاقی، ریشه خیلی از رذایل اخلاقیه، مثلِ بدبینی، بدگمانی، حساسیتهای آزار دهنده...

"آی چرا وقتی رفتی چند روز نخواستی بیای نگفتی؟ عه فلانی چند روزه وبلاگم نظر نذاشته، ای بابا اینم تو زرد از آب دراومد! اَااا دیدی فلان بلاگر فقط دنبال فالور جذب کردن بود؟! تا فالوش کردم گم و گور شد! آی بیساری توی چالش دعوتم نکرد...ای دل غافل بهمانی دورهمی بلاگری گرفته بود منو نگفت برم! و..." 

این خاله زنکیای بلاگری از همین ایجاد توقع ریشه گرفته!

توی زندگیهای حقیقیمون هیچی نگم اصلا...

 

پ.ن: چند وقته توی بیان، شاهد نیمفاصله هستم، درست میبینم یا همش آلبالو گیلاسه؟

قدم قدم با یه عَلَم...

کم کم داره ماه محرم میاد... برای همدیگه دعا کنیم امسال هم رزق و روزی مخصوصش نصیبمون بشه مثل اشک..... هم دعا کنیم آخرین محرم بدون وصال آقامون باشه. اصلا آقا ظهور کنند که دیگه فقط سینه زنی و روضه نمیریم، قشنگ به کُنهِ قیام مولا پی میبریم...

دیروز دوستم میگفت میدونی چرا ما قبل از عاشورا عزاداری میکنیم؟

یه چیزایی از سنت امام رضا(ع) و پدر بزرگوارشون و بعضی روایات با مضامین غیبی رو خونده بودم ولی خب نصفه نیمه میدونستم! میتونید اینو بخونید (+)

اما دوستم در جواب فقط چندتا جمله گفت: "قبل از عاشورا گریه میکنیم تا حواسمون باشه هروقت امام زمانمون به سمت کربلا میره، عاشورا براش رقم نخوره، اونقدر مهیای عاشورا (ظهور) باشیم که روز واقعه مثل کوفیان جانزنیم. گریه کردن بعد از عاشورا نوشدارو بعد از مرگ سهرابه."

جوابش بدجور به دلم چسبید و دلگرمم کرد.

یه چیز سنگینی هم هست که امروز از یه بزرگواری شنیدم، میگفت: "اگر الان داریم میبینیم که امت اسلامی منحط و از هم گسسته و قطعه قطعه شده، به خاطر اینه که اساس و بنیان هر امتی امامشه...و همین امت، امامش (امام حسین روحی له الفداء) رو به سرگذشتی دچار کرد که الان خودش بهش دچار شده"، یعنی قطعه قطعه و لگدمال و.........فقط هم با منجی خواهی این انحطاط اصلاح میشه چون فقط امام زمان (عج) توی روایات با لفظِ «مُصلُحِ برگزید» معرفی شدند.

 

 

 

پ.ن: آه...چقدر حیا کردم توی نوشتن پاراگراف آخر...جون دادم تا نوشتمش...خیلی سنگینه خیلی.

پ.ن 2: این شب ها برای قلب امام زمان (عج) صدقه فراموش نشه، تا عاشورا بگذره...

پ.ن 3: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ* کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ (صف/2و3) اینم باشه واسه خودم!

 

سبک زندگی انسانی

بیخودی از آدم ها دلسرد نمیشیم که!
اتفاقا چون بلد نیستیم خودمون رو چطور باید تربیت کنیم، از هر کسی ناراحت میشیم و به دل میگیریم و به کودک عزیز روان اجازه خمودگی میدیم.
به اصطلاح این ماییم که باید حساسیت ها رو در خودمون کنترل کنیم.
از آدم ها بدمون میاد چون یاد نگرفتیم باید از (عمل بدِ آدم ها) بدمون بیاد و در مقابل برای اینکه نفس خیال نکنه خیلی شاخه، بازم باید گذشت کردن و ندید گرفتن (تغافل و تجاهل) رو یاد بگیریم...
 وقتی بلد نیستیم از آدم ها ناراحت نشیم، تهش میدونی چی میشه؟ کم کم درونمون سیاه میشه، قلب به طور اتوماتیک میره روی حالت اِدبار (رو برگردوندن) و حالا هی دست و پا میزنیم و نمیفهمیم چرا از فلانی اینقدر بدمون میاد؟!

فال نیمه شب :)

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم‬
‫محتسب داند که من این کارها کمتر کنم‬

من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها‬
‫توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم‬

عشق دردانه ست و من غواص و دریا میکده‬
‫سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم‬

لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق‬
‫داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم‬

بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من‬
‫تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم‬

من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها‬
‫کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم‬

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست‬
‫کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم‬

عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار‬
‫عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم‬

من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست‬
‫کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم‬

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم‬
‫گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم‬

عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست‬
‫تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم‬

دوش لعلش عشوه ای می داد حافظ را ولی‬
‫من نه آنم کز وی این افسانه ها باور کنم‬



---------------------------

پ.ن: مست از آنم که مرا داده شراب...

پ.ن 2: راست راست توی تخم چشمم نگاه میکنه میگه: "راه راست رو، هرچند که دور است"!

عاقبت علیل نمودن مگسی در مقام مخلوق خدا

هیچی دیگه، خودمم سوختم امروز ...

دو ساعت و نیم سوختم، اما قشنگ سوووووووختم هاااااااااااا، 9 روز دیگه هم باید بسوزم بعدش تموم میشه ان شاء الله.

و اگر خدا بخواد سزای عمل احمقانه ام رو همین دنیا پس میدم!


تمام 



بغضِ بعدِ رگبار نوشت:

1-اهل دلاش میفهمن چی میگم.

2-سوالی پاسح داده نمیشه.

مگس

داشتم شعله اجاق گاز رو روشن میکردم تا چایی دم بذارم، یه دونه مگس هم نشسته بود روی شعله بزرگه...

شیطنتم در آن، جوونه زد! گفتم بذار دو سه تا جرقه بزنم تا در بره. جرقه ها خورد و اینم نشست و تکون نخورد تا شعله روشن شد، یهو پرید! وسط آتیش یه چیزی الو گرفت و شوت شد پایین، یه نگاه انداحتم دیدم مگسه اومد بیرون از زیر شعله ای که حالا خاموش شده بود، ولی مگس نگون بخت بال هاش جزغاله شده و  ...


خیلی یهو دلم گرفت، نمیخواستم بمیره یا این مدلی بی بال بشه.

:(

من پشیمون!


چه غلطی بکنم حالا؟

اولین باری که مُردم

اهالی یک ساعت قبل خونه رو ترک کرده بودند.

ده روز مونده بود به کنکور سراسری، دفترچه کنکور 89 جلوم بود و داشتم تست می‌زدم.

تستِ چند تا از درس ها تموم شده بود و حسابی خسته بودم، ساعت رو یه گوشه یادداشت کردم و دراز کشیدم.

فقط چند ثانیه گذشته بود که با فشاری شبیه فشرده شدن انگور یاقوتی، به سرعت چیزی از پاهام تا گلوم خارج شد و با همون سرعت به سمت سقف اتاق بالا ‌رفت.

تنها چیزی که اون لحظه می‌دیدم خودم بودم که کف اتاق دراز کشیده بودم.

همینطور با سرعت از سقف هم گذشت و هنوز خودم رو می‌دیدم. همه چیز رو تموم شده فرض کردم... تنها فکری که با تمام حس رضایت به مرگ و نا امیدی از زنده شدن دوباره، لحظه ای از ذهنم گذشت این بود که: "تموم شد؟ پس کنکور چی؟ آرزوهام چی؟" 

اونی که رفته بود بالا، بلافاصله با سرعتی چند برابر، به جسمم فرود اومد، اونقدر سنگین بود که ناخودآگاه به حالت نشسته دراومدم. نفس می‌زدم، چند تا سیلی هم به خودم زدم که تا جلو آیینه برسم جاش هنوز روی صورتم سرخ بود، باورم نمی‌شد زنده ام ولی از مرگ هم نترسیدم، راضی بودم به رفتن، حس سبکی داشت.

ساعت رو نگاه کردم هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود.


دارم بهش فکر می‌کنم، اون روزها اولین قدم هام رو برداشته بودم، اولین نفس های بهاری عمرم بود...اولین ها همیشه برای آدم شیرین اند و دست کشیدن ازش خیلی ناگواره،

اما چیزی هست که نمی‌تونم از گفتنش بگذرم، خواسته ای که اون لحظه منو برگردوند در رابطه با آینده بود و آررزوهاش نه ترس از گذشته...


گذشته ی نه چندان روشنم در نظرم نیومد اصلا برای مرگ تردید هم نداشتم و پذیرفتمش و آناً همون لحظه ی رضایت بود که برگشتم!

این برای من نشونه بزرگیه به وسعت تمام عمرم.

داشتم فکر می‌کردم، لحظه ای که راضی به مرگ شدم و آرزوها رو رها کردم، به زندگی برگشتم. دقیق تر که کنکاش می‌کنم، می‌بینم توی زندگی فعلیمون هم موقعیت هایی هست که در ظاهر، محرومیت از چیزی دیگر رو در پی داره و وقتی برای موندن در اون موقعیت تسلیم و راضی میشیم، آناً محرومیتِ از اون چیزهای دیگه هم برامون رفع میشه.

از جهت دیگه که بهش فکر می‌کنم باز می‌بینم وقتی خودم رو درگیرِ رسیدن به آرزوهایی می‌کنم که جایگاه من نیستند، انگار دارم فرصت رسیدن به جایگاهی که اتفاقا مال من هستند رو از بین می‌برم. پس حتما خودم خواستم که بمونم و توی این دنیا بجنگم (و خواست خدا هم بهش تعلق گرفت) چون خدا نموندن رو هم بهم نشون داد و برای چند لحظه راهشو برام باز کرد.


واقعا همینه؟ شما هم این فکر رو می‌کنید؟




پ.ن1: مرگ برای من استحاله ای بیش نبود، اما حال خوب سال های بعدش رو مدیونشم، تغییرات روحی، عقیدتی و شاید حتی مذهبی و دینی...

پ.ن 2: هنوز خودم رو یک مسلمون به معنی واقعی نمی‌دونم یعنی هنوز نتونستم به کمال اسلام دست پیدا کنم اما نا امید هم نیستم.

پ.ن 3: زیر بارون قدم زدم، تایپ کردم و عاقبت بخیری خواستم برای همهمون.

پ.ن 4: پیش خودمون بمونه نمی‌دونم هنوز عاقبت بخیری یعنی چی، ولی می‌گفت همه دعاهای خوب که جمع بشن، میشه عاقبت بخیری :)

پ.ن 5: اولین باری که مُردم، معلوم نیست دفعات دیگه ای هم در پی داشته باشه یا نه اما خیلی دوست داشتنی بود.

پ.ن 6: اگر می دونستی که چقدر مرگ شیرینه هیچ وقت بابت آرزو کردنش بهم سیلی نمی‌زدی وسط اون همه آدم.این نیز بگذشت!



24 آبان 97

ساعت 2 بامداد

عنوان مناسبی براش پیدا نکردم..

حدودا ده شب پیش با یکی دوست  شدم،

هر روز حوالی غروب آفتاب میومد پشت پنجره، 

همیشه از روی عادت پنجره رو نیمه باز میذاشتم، اما از وقتی که اومده بود و شده بود رفیقم، از عصر پنجره رو تا آخر باز می‌کردم...

میشستم روی صندلی و مشغول تایپ میشدم که یه هو میدیم اومده پشت پنجره...

انگشتای ظریفشو میذاشت روی توری پنجره که مامان گذاشته بود تا پشه نیاد...

کمی سربه سرش میذاشتم و میشستم پای ادامه کارم و زیر چشمی نگاش می‌کردم و برا کاراش می خندیدم ، خلاصه یک هفته اینطوری گذشت، تا اینکه یه روز عصر هرچی منتظر موندم نیومد، 3 شب منتظر موندم اما شب چهارم دیگه نا امید شدم و پنجره رو نیمه باز گذاشتم، دیگه نرفتم ببینم اومده یا نه، تا اینکه امشب موقع خواب به بهونه گرمای هوا، ننه رقی پنجره رو باز کرد، یه هو گفت عه دوستت اومده!

.

چشم چرخوندم، خشکم زد، اومده بود اما ضعیف و نحیف و بدون دُم!

.

یک آن دلم براش سوخت خیلی ناراحت شدم.

فهمیدم این چند شب که نیومده مریض بوده و بی رمق...

.

هر شب می‌گفتم یعنی خدا روزی این مخلوقشو روی توری پنجره این اتاق بهش میرسونه، کاری نکنم فراریش بدم... از عصر میومد پَشه های اون سمت توری رو به طرز خنده داری می‌گرفت.

.

.

خلاصه مارمولک بی دُم و ضعیفِ من، امشب دوباره مهمون پنجره ام بود.

.

_______

پ.ن: از شما چه پنهون، اول توی اینستا نوشته بودم، چون به سیستم دسترسی نداشتم، همونجا با گوشی کپی کردم آوردم اینجا، به همین علت بین پاراگراف ها به جای اینتر، نقطه داره :/

هنوز نفس میکشم...

همین!

۱ ۲ ۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan