جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

...

دلم می‌خواد یه غریبه پیدا بشه، دو تا محکم بخوابونه توی گوشم بعد بشینم یه عاااالمه هم براش بلند بلند و وحشتناک گریه کنم همزمان هم حرف بزنم. طوری که نه چیزی بفهمه، نه بتونه چیزی بپرسه.

ناهار؛ کیک با چایی!🤦🏻‍♀️

خــُــب! دیروز که به جشن بیعت گذشت و کلی انرژی منفی‌های این چند وقت رو شست برد الحمدلله.

 

امروز هم که یه جمعهٔ خوبی بود البته با اغماض که بگذریم... 

 

کتاب «مهارت‌های زندگی برای کودکان» رو دارم می‌خونم خیلی نمیشه گفت کتاب خوبیه ولی مشتاقم زودتر تمومش کنم که جزوهٔ توصیه شدهٔ احلام رو بخونم؛ جزوهٔ «کودکِ متعادل».

 

کتابِ الکتریکی «ماجرای فکر آوینی» رو هم دارم با یه گروه هم‌خوانی و مباحثه پیش میرم تا اینجای متن که خیلی عالی بود. البته که زوده برای قضاوت و فلان.

برای گروه هم نظری ندارم جز اینکه فقط برام نیرو محرکه است تا برای کتاب خوندن طی روز به زور هم که شده یه ابرویی، آکولادی، پرانتزی چیزی باز کنم.

راستی دوسال پیش یکی کتابِ نیم‌دانگ پیونگ یانگ‌ رو بهم هدیه داده بود توی طاقچه، یهو طاقچه‌ام حذف شد و کتابم هم به باد ‌رفت، بعد دو سال طاقچه رو نصب کردم دیدم عه این کتابمم توشه و حذف نشده. حسابی سوپرایز شدم.

 

 

و اینکه فردا باید برم اداره، امیدوارم به اون نتیجهٔ مطلوب برسم. آخدا اگر شیفت صبح بشم که عالیه. واقعا از شیفت بعداز ظهر بدم میاد تمام روزم رو از دست میدم.

 

 

یه ذره توی فتوشاپ تنبل بازی کردم امروز؛ ولی باید بتونم جبران کنم ایشالا.

 

 

بعد اینکه به جای ناهار کیک خوردم 🤣🤦🏻‍♀️ با چایی. همین‌قدر بی‌خیال.

 

 

یه کم باید روی تغییر دستورالعمل‌های کاری بچه‌ها تمرکز کنم. البته بیشتر روی روشِ بیان و توضیحش که جمع بشه توی ذهنم.

 

هومممم دیگه همین.

 

 

|۱۵ مهر ۱۴۰۱_ ساعت ۱۰ و ۳۵ دقیقه شب|

۹ی که ۶ بود!

امروز رفتم اداره، با مدارک جیگر زلیخایی خودم لابه‌لای مدارکِ دیگران مواجه شدم و اسمی که توی لیست نبود، یه دنده ایستادم تا اسمم رو وارد لیست کنند! حالا بگذریم...

 

دختردایی بزرگه زنگ زد و دربارهٔ آرن کلی حرف زد که دیروز مدرسه‌اش گفته اختلال تمرکز داره امروز نیاد مدرسه. یه کم حرف زدم باهاش که تو خواهرشی نه مادرش، پس به اندازٔ یه خواهر براش کاسهٔ داغ باش، نه قد مادرش که بعدها بهت نگن شدی کاسهٔ داغ‌تر از آش!

و خب این چهل و پنج دقیقه حرف زدن، یه عالمه وقتم رو محدود کرد. 

 

خوابیدم عصر البته دقیق‌ترش اینه که بگم، غش کردم!😆

 

غروب چندتا اسکیس کار کردم؛ ولی به توصیهٔ استاد‌ باید ساده‌سازی بشن... چند نمونه اسکیس سمبلیک و مفهومی فرستاد که خب تا اسکیس‌های من برسه به اون حد‌ و گوساله، گاو شود؛ دل صاحبش آب شود!

 

یه مقاله «مهارت‌های نه‌گانه و تفاوت فردی» رو خلاصه کردم برای خودم که نمی‌دونم چرا نویسنده فقط ۶ تا مهارت رو اسم برده بود 😅😑.

 

چند صفحه هم از کتابِ «مهارت‌های زندگی برای کودکان» خوندم که بد نبود؛ اما شدیداً پرتم کرد توی گذشته و این ‌بده!!

 

آموزش‌هام رو انجام ندادم چون تایم نداشتم. هرچی این روزها می‌دوئم نمی‌رسم چرا؟ #عح !

 

الانم باید ورزشم رو کنم بعد یه وقفهٔ ۴ روزه :/ و بعد لالای عمیق.

 

 

 

|۱۱ مهر ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۲۴ دقیقه بامداد|

 

 

به وقت آرامش

 

 

هشدار که آرامش ما را نخراشی...

چقدر طبیعت منبع انرژی و آرامشه.

این‌جا رو باید توی اردیبهشت و نهایتاً ۱۵ روز اول خرداد بیای، اون هم با چندتا هم‌سن و سال خودت که حسابی خوش بگذره. همین چند ثانیه‌اش هم حسابی حال‌خوب‌کنه.

 

+ جاتون خالی، اوایل خردادی که گذشت با دو تا از دوست‌های صمیمی و همسرهاشون رفتیم دو روز الموت گردی. تور لیدر خوبی میشم! 😁✌🏻 بعدها عکس و فیلم‌هاش رو بذارم؟☺️ خیلی دلبرن.

 

بعداً نوشت: چرا وقتی میاد این‌جا اینقدر بی‌کیفیته؟ 😢

 

|فیلم به تاریخِ پنجشنبه_ ۷ مهر ۱۴۰۱_ الآن ۹ مهر_ ساعت ۱۱ و ۳۱ دقیقه شب|

 

هیپنوتیزم و مهمان دیشب

دیشب مهمون داشتیم، یکی از پیشواهای جوان زرتشت مسلک بود با همسرش که با خانوادهٔ دخترعموی مامانم اومده بودن.

تمام مدت دربارهٔ هیپنوتیزم و خلسه و حقایقی صحبت می‌شد که با هیپنوتیزم بهش می‌رسن. کلی از تجربیات هیپنوتیزم‌هاش گفت که فلان قاتل و دزد رو پیدا کرده و از این حرف‌ها. حتی بهم پیشنهاد داد می‌خوای هیپنوتیزم بشی؟ که همسرش گفت باید زیر ۲۰_ ۲۳ سال باشه و به نحوی پیچوند!!!! 😆✌🏻

 

بعد صحبتِ متکم وحدهٔ مهمانی؛ یعنی همون پیشوائه، رفت سر اینکه کدوم دین کامل‌تره و مدعی این رو بود که خیلی برای تبلیغ دینم تلاش کردم و به استادها و پیشواهای دیگر نقد داشت و خودش رو به نحوی بهتر از اون‌ها معرفی می‌کرد.

 

در ادامهٔ بحث هم رفت سمت تمسخر اسلام و اینکه من تا حالا نماز و قرآن نخوندم و... تهش هم ادعا کرد که حضرت رسول صل‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم خاتمِ پیامبران نیست و کتابِ آسمانی پنجم که پنهان هست و سینه به سینه به اهل این دین رسیده الان همون دینی هست که ایشون پیشواش هست. فلذا اِله و بِله و جیمبله!!! تهش هم اینکه باید ظاهراً مسلمون بود که بقیه ندونند حقیقت دین تو چیه و باید فقط یه دین داشته باشی و فلان.

 

البته که اگر حوصله داشتم، می‌تونستم بشونمش سرجاش ولی چون اهل مغلطه بود، اساسا جز با کسی که قصد فهمیدن داره، با بقیه بخث نمی‌کنم؛ فلذا فقط حرف‌هاش رو شنیدم هیچ حرفی مبنی بر رد و تایید نزدم.

 

زنش دو‌ سال پیش یه جایی من رو دید، تیکه انداخت که: «هه این همه درس قرآنی خوندی، می‌بینم که نظام‌تون داره فلان میشه! دیگه به‌کارت نمیاد!» گفتم من برای نظام و حکومت و ایکس و ایگرگ درس ‌‌‌‌‌‌نخوندم که اگه هم این بره اون بیاد، علم من متزلزل بشه، یا به درد کسی بخوره یا نخوره!» با دهان باز نگاهم کرد و ترجیح داد سکوت پیشه کنه.

 

هوفففف پناه بر خدا از دست این قومِ یعجوج و معجوج!

الان هم که این‌ها رو نوشتم، گوارشم همون‌‌جور عصبی شد که دیشب شد.

 

جالبه که حضرت پدر علاوه‌بر اینکه اهل دین و این ادعاها نیست، داشت سعی می‌کرد که بهش بفهمونه از امام‌ها و قرآن و ذکر مسلمون‌ها خیلی معجزه‌ها و تأثیرها دیده و ازش می‌پرسید یعنی تو این رو قبول نداری؟  و در مقابل با یه مشت مغلطه از جانب اوشون مواجه می‌شد و دارم فکر می‌کنم آیا حضرت پدر قدرت تحلیل و تشخیص درست از غلط‌ها رو داره یا نه؟ و غم می‌شینه روی دلم.

 

 

|نیمروز نوشت_ ۶ مهر ۱۴۰۱_ ساعت ۶ و ۲۲ دقیقه_ ماجرای دیشب|

 

 

 

 

تکلیف؛ بلاتکلیفی!

خب دیگه ما هم چند روزه جابه‌جا شدیم الحمدلله و کماکان داریم وسایل‌ها رو می‌چینیم. چه پروسه خسته کننده‌ای شده. میری وسایل کمدها رو بچینی می‌بینی اول باید فرش‌ها پهن بشن‌، می‌خوای فرش پهن کنی، می‌بینی باید موکت اول میزون بشه، موکت میزون میشه می‌بینی فرش‌ها رو دادن قالی‌شویی هنوز نرسیده و الی آخر. همه‌چیز زنجیروار بهم وصله.

 

شدیداً دلم گردش می‌خواد. خونه دوستم ۵_ ۶ تا ساختمون اون‌طرف‌تره؛ ولی هنوز فرصت نشده بهش سر بزنم. تا خونه از این آشفتگی در نیاد، گردش و ملاقات دوست‌هام بهم نمی‌چسبه. سیستمم اینطوریه که وقتی می‌خوام برم بیرون، خونه رو کامل تمیز می‌کنم تا وقتی برمی‌گردم خونه با جبههٔ جنگ مواجه نشم که همهٔ حال خوبم مثل الکل نپره.

 

این چند وقت هم آموزش بی‌آموزش. حتی تمرین هم نکردم. ولی خب آخرین فایل، مربوط به روتوش رو دوبار دیده بودم. حالا تا اوضاع خونه مرتب بشه باز می‌شینم سر تمرینم.

 

دارم سعی می‌کنم به کارم فکر نکنم و ذهنم رو ازش منحرف کنم حالا تا ۱۰_ ۱۵ روز دیگه مشخص میشه باید چکار کنم و از اداره زنگ می‌زنند. اگر شیفت صبح باشم به خیلی از کارهام می‌رسم مثل طرح زدن و آب‌درمانی و کارهای موسسه و... ولی اگر بعدازظهری باشم... ولش کن بابا خدا بزرگه 😌✌🏻

 

ان‌شاءالله اوضاع قاراشمیش فعلی هم جمع میشه تا ببینیم خدا چی می‌خواد.

 

 

|شنبه ۲ مهر ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقه|

#خسارت_خوردگانیم

+ یک فرم از «دزدی در روز روشن» را در قالب کلمات توضیح دهید:

 

_ اینطوریه که زنگ می‌زنی، همه‌چیز از کم و کیف مسیر که چندتا کوچه پایین‌تره و تعداد طبقات و حدودی از جزئیات و حجم اثاثیه رو به شرکت اسنپ‌بار توضیح میدی و تعرفه رو می‌پرسی. بعد که توضیح میده، تهش می‌پرسی خب حالا با تعرفهٔ شما، نهایتِ هزینهٔ ما چقدر میشه و میگه حدود ۱ و‌ ۴۰۰. تا اینجای ماجرا همه‌چیز میزونه. با رضایت، ثبت سفارش می‌کنی و باز هم هنوز همه‌چیز میزونه. فرداش اثاث رو که بار می‌‌زنند با کلی شلختگی و افتادن مانیتور و پکوندنِ یه جعبه اثاث و شکستن ظرف‌های شیشه‌ای داخلش؛ نهایتِ عددی که پایین فاکتور خودنمایی می‌کنه، عدد ۶ میلیون و ۷۰۰ تومنه. تازه اونم با ذکر این نکته که «حاج‌آقا ناقابله!!».

 

 

+ عَخی، چقدر بد! یه فریم دیگه هم داری رو کُنی برامون؟ 

 

_ بله. فرم بعدی این‌طوریه که اول تیر زنگ می‌زنی به صاحب‌خونه، میگی می‌خوام پاشم خونه پیدا کردم. میگه حالا دو ماه بشین، خونه رو گذاشتم برای فروش، عجله نکن. با خودت دو دو تا چهارتا می‌کنی و پیش خودت میگی باشه خدا رو خوش نمیاد بذارمش توی فشار، اون خونه هم که پیدا شده رو هم بیخیال، خدا بزرگه دو ماه دیگه می‌چرخم پیدا می‌کنم. خلاصه دو ماه هم ‌صبر می‌کنی، یه خونه هم پیدا می‌کنی و قولنامه میشه و حالا الان اول شهریوره. باز ششصد بار به صاحب‌خونه زنگ می‌زنی تا اینکه بالاخره ۵‌ام شهریور جواب میده، که میگی خونه پیدا کردم و اثات رو هم جمع کردم می‌خوام پاشم. میگه واااا پولت آماده نیست که! صبر کن ۲۵‌ام شهریور! :/ میگی اثاث جمع شده. یه ماه چطور زندگی کنم بی‌اثاث؟! خلاصه باز با عقل جمعی به این نتیجه می‌رسی که اگر بدون گرفتن پول اگر خونه رو تخلیه کنی، ممکنه هرگز به پولت نرسی و دستت هم به جایی بند نیست. و با کش و قوس فراوان ۲۰ روز هم صبر می‌کنی و باز با سه روز تأخیر پول آماده میشه؛ آمّــاا به عنوان اجاره برای تیر، ۲ میلیون و برای شهریور، ۴ میلیون از پول کم می‌کنه!!! این هم دو دَره بازی جدیدِ صاحب‌خونه‌ها.

 

 

+ این‌ها رو نمی‌گم که غر زده باشم، میگم که از این تجربیات استفاده کنید.

 

آره خلاصه #خسارت_خوردگانیم.

 

 

 

|دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱_ به وقتِ اثاث‌کشی_ ساعت ۱ و ۱۳ دقیقهٔ نیمه شب|

مقاومت

صبح بعد از یه صبحونه و دوش جنگی، قصدِ حرم سیدالکریم کردم. خودم خواستم تنها باشم و بعد از اندکی مقاومت نشون دادنِ مارژان، گفتم الان دوست دارم تنها برم، نباید که همیشه آویزون همدیگه باشیم.

 

خلاصه از حدود ایستگاه مترو جوان‌مرد تا حرم، پیاده رفتم وقتی رسیدم حرم که نیم ساعت بعدش اذان بود. حسابی نشستم به مردم نگاه کردم... گیج و ویج و غرق در همهمه. خلسهٔ دلپذیری بود. دیگه حدوداً ساعت ۳ و نیم زدم بیرون به سمت پیدا کردن والدین، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم.

ماشین رو گذاشته بودن توی خیابون فرعی ابن‌سینا، تقاطع‌های خیابان هفده شهریور. بعد یادشون نبود. 😁 

 

حالا ما از مترو شهدا پیااااده اومدیم تا پایین، دیدیم نه خیر آقا ماشین معلوم نیست کجاست. خلاصه پیدا کردن ماشین هم ماجرای خاص هرسالهٔ اربعینِ ماست 😂✋ کلی هم می‌خندیم بابتش.

 

آموزشم رو دو روزه ندیدم، اما عیبی نداره گاهی یه کارِ مهم میره توی اولویت‌های پایین‌تر و میشه نادیده گرفته بشه. 

 

امـــا؛ با چشمانی نیمه‌بسته ورزشم رو انجام دادم و بسیار خوشحالم 😌💪 و تاثیر ورزش‌ها رو امروز دیدم که بعد از پیاده‌روی قبلاً تیغهٔ بین دو کتفم سرود ملی ازبکستان می‌خوند از درد!! ولی امروز ازش خبری نبود. حالا الله اعلم. ان‌شاءالله تاثیراتش موندگار باشه.

برم ولو شم که دیگه جونی نمونده.😴

 

 

|شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱_ اربعین حسینی _ ساعت ۱۲ و یک دقیقه بامداد|

حاوی کلی انرژی منفی (❌)

چقدر حرف زدن سخته، چی می‌شد آدم‌ها با نگاه کردن توی چشم‌های همدیگه مفاهیم و حرف‌هاشون رو به هم منتقل می‌کردند.

به قول شاعر گرفتنی: «خوب بود این مردم هم دانه‌های دلشان پیدا بود».

 

کاش فرصت می‌شد حداقل یه مسافرتی می‌رفتم. فعلاً که رفتم توی لیست سیاه اهل آسمان... زمین هم که برام به تنگ اومده... (یه عالمه خودسانسوری)

 

هرچی من از وابستگی مارژان خسته‌ام، مارژان بیشتر از گزاره‌هایی استفاده می‌کنه که حاکی از یادآوری مجدد این ماجراست. نمی‌دونم چراااا هرکسی بهم نزدیک میشه مثل آهن‌ربا بهم می‌چسبه و انگار شیرهٔ وجودم مکیده می‌شه و دست و پام بسته. دیگه میرم توی فازِ «ای خدا مرگ رو برسون رها شم اصلا!!!» 

 

وقتی از اول، تنها بار اومدم الان چرا زندگیم رو با این وابسته بازی‌ها، مختل می‌کنید آخه؟! خیلی خستمه... خیلی خسته.

 

|پنج‌شنبه_ ۲۳ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۱ و ۴۵ دقیقه|

این داستان؛ مقاومت!

صبح بعد از نماز، تلوتلوخوران، ورزش کردم و در چشم برهم‌زدنی ولو شدم و خزیدم زیر پتو 😅 خیلی خواب خوشمزه‌ای بود. بعدش مقداری «غیر»قابل توجه‌ی آموزشم رو دیدم ولی خب دیگه باید مهیای ناهار می‌شدم.

 

بعد از ناهار هم باید رهسپار منزل دایی می‌شدم که توی اتوبوس نیم‌ساعت آموزشِ روتوش رو دوره کردم، خیلی سخت بود آخه شدید خوابم گرفته بود؛ ولی مقاومت کردم. یه سری ایراداتم حل شد که خب خیلی از این بابت راضی‌کننده‌ بود.

 

قبلِ شام هم ورزش کردم و مقدارِ قابل توجه‌ی تغییراتم در حفظ تعادل و مقاومت عضلانیم ملموس‌تر بود؛ فلذا بســـی خوش‌حالم. 😌✋

 

 

اما دربارهٔ موضوعی که دیشب منتظر دو تا خبر بودم؛ امشب حدوداً ۶۰ درصد موضوع برام بار ذهنی‌ش حل شد و حالا در عمل باید یک نفر رو انتخاب کنم به عنوان معاون خودم بذارم و خودم فقط کار نظارت رو انجام بدم. اینطوری خیلی به‌گمانم تایمم باز میشه برای اسکیس زدن و این داستان‌ها 😌... آخیـــــش الحمدلله. 

 

به حول و قوه الهی جمعه احتمالاً جابه‌جا می‌شیم و پروندهٔ اثاث‌کشی ما هم بسته میشه.

 

 

|چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱ و ۳۱ دقیقه بامداد|

۱ ۲ ۳ . . . ۶ ۷ ۸ ۹ ۱۰ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan