جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

دانشجوی بالقوه امور فرهنگی میباشم :| بالفعلش آقای پدر میباشند.

یعنی حااااالم از هرچی امور فرهنگی و فرهنگ عمومی و تبلیغات فرهنگی و فعالیت فرهنگی و فرهنگ، به هم میخوره...
 
از بس این چند روز توی این موضوعات غوطه خوردم :/

من و جواد و داوود (4)

توی هوای تفتیده تابستون، دم غروب بوی عطر یاسی توی کوچه میپیچید که از روی دیوار همسایه بیرون اومده بود و بیشترین طول دیوار کوچه رو میپوشوند. بهترین زمان بود که بچه ها میومدن تا قبل از تاریک شدن هوا آخرین تلاششون رو بکنند برای بازی کردن و مادرها آروم آروم میومدند تا بچه ها رو به اجبار و کشون کشون ببرند خونه. همون موقع بود که بچه ها به شاخه های آویزون یاس یورش میبردند و هرکسی دستش میرسید و قد بلندتری داشت، گل بیشتری نصیبش میشد... من و جواد و داوود که از این ماجرا هیچ وقت مستثنی نبودیم بلکه جزو اولین یورشی ها به حساب میومدیم روی نوک پا در تقلای گرفتن شاخه ها جست میزدیم، با این تفاوت که من برای خودم یاس میچیدم و دسته میکردم، داوود برای مادرش و جواد هم برای من!

اما جواد هیچ وقت بلد نبود درست و حسابی یک دونه گل یاس زرد رو سالم بچینه ولی خب سعی و تلاشش قابل قدردانی بود. از بس روی پنجه های پاش میپرید تا بیشترین تعداد از اون  گل ها رو بچینه و برای این کار عجله میکرد، همه گل های یاس زرد و سفید با شاخه و چند تا دونه برگ، توی مشتش کنده و مچاله میشدند... ریز ریز بهش میخندیدم و از بین گل های مچاله که حالا توی کف دو تا دستش جمع کرده بود، یک دونه یاس زردِ سالم تر رو برای خودم جدا میکردم، خوشحال میشد، با یک لبخند گََل و گُشاد، سعی میکرد به جایی از موهام وصلش کنه ولی خب اغلب موفق نمیشد... این کار رو از خودم یاد گرفته بود...



11/ دی/ 97 

"Boshra_p" 

---------------------------

پ.ن: شاید تصویر دیوار گل یاس، قشنگ ترین و زنده ترین تصویر باقی مونده ی پستوی ذهنم از اون دوران باشه. :)

جواد

زشته اگر بگم دلم برای جواد تنگ شده؟

خب تنگ شده دیگه...



چه زود بزرگ شدیم.



«جواد و مومو» فیلم بچه مهندس منو یاد «جواد» دوران بچگیم انداخت :)

ان شاء الله هرجا هست سلامت باشه.

آهای

خدااا؛

 عزمِ جزمی...




همش میگدرم دنبال راه های فرعی در حالی که میدونم راه اصلی کدومه...

به این میگن حماریت!

نمیگن؟

عاقبت علیل نمودن مگسی در مقام مخلوق خدا

هیچی دیگه، خودمم سوختم امروز ...

دو ساعت و نیم سوختم، اما قشنگ سوووووووختم هاااااااااااا، 9 روز دیگه هم باید بسوزم بعدش تموم میشه ان شاء الله.

و اگر خدا بخواد سزای عمل احمقانه ام رو همین دنیا پس میدم!


تمام 



بغضِ بعدِ رگبار نوشت:

1-اهل دلاش میفهمن چی میگم.

2-سوالی پاسح داده نمیشه.

مگس

داشتم شعله اجاق گاز رو روشن میکردم تا چایی دم بذارم، یه دونه مگس هم نشسته بود روی شعله بزرگه...

شیطنتم در آن، جوونه زد! گفتم بذار دو سه تا جرقه بزنم تا در بره. جرقه ها خورد و اینم نشست و تکون نخورد تا شعله روشن شد، یهو پرید! وسط آتیش یه چیزی الو گرفت و شوت شد پایین، یه نگاه انداحتم دیدم مگسه اومد بیرون از زیر شعله ای که حالا خاموش شده بود، ولی مگس نگون بخت بال هاش جزغاله شده و  ...


خیلی یهو دلم گرفت، نمیخواستم بمیره یا این مدلی بی بال بشه.

:(

من پشیمون!


چه غلطی بکنم حالا؟

هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan