جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

پارگیِ پربرکت!

دیروز صبح که توی خونهٔ عمه چشم به جهان گشودم، یهو دیدم یه عالمه برف باریده همه‌جا سفیده... از بعدِ ناهار تا شب چندبار با «ع» و «م» و «الف» رفتیم بیرون برف‌بازی :) الان بازی نکن پس کی بازی کن!

دلم می‌خواست دوست‌هام هم می‌بودن؛ با این سه پسربچه کله‌پوک اون‌طور که باید، حال نداد :/ ولی خب آخرش «الف» نتونست اولین گلوله‌ای که خورده بود رو تلافی کنه، فلذا خوشحالم : )

 

 

و اما دلیل حضور ما در منزل عمه، یک پارگی بابرکت بود : ) پارگی فتق شوهر عمه که موجب بارش برف، کیف و حال ما و البته رساندن فوری وی به مطب و عمل و فلان و بیسار شد. اکنون اوضاع وی مساعد و در حال طی ایام نقاهت می‌باشد.

دوستان، رفقا، بابرکت دچار پارگی بشید.👻

 

|۷ اسفند ۱۴۰۲_ ۸ و ۴۵ دقیقه شب|

 

 

عنوان ندارد.

اینکه هیچ‌کسی،

هیچ‌جایی،

منتظرت نیست،

دلتنگت نیست،

به فکرت نیست،

حس عجیبیه،

انگار قلبت خالیه.

 

 

 

 

+ راستی عیدتون مبارک 🌹

+ آقاجان تولدتون مبارک 💚🌱

 

|۵ اسفند ۱۴۰۲ _ شب نیمه شعبان _ ۹ و ۵۵ دقیقه شب| 

دروغ

 

امشب یه دروغ خیلی گنده برام لو داده شده!!

هیچ ربطی هم به من نداره ماجراش،

و چیزی هم به من نرسیده با برملا شدنش؛

ولی چرا از وقتی فهمیدم «دروغی در میان بوده» حالم این‌قدر بده؟!

 

آخه قبلاترها، پشتِ سر اون آدم که درباره‌اش «دروغی درمیان‌ بوده»، غیبت می‌شد و بهش تهمت می‌زدند و من ازش دفاع می‌کردم و دوست نداشتم بهش تهمت بزنند و الآن مشخص شد که تهمت نبود و... حالا هرچند که یک کلاغ، چهل کلاغ هم می‌کردند درباره‌اش... احساس می‌کنم خیلی ساده بودم و بهم اهانت شده با این دروغ!! متوجهی چی میگم؟! احساس می‌کنم حرمتم شکسته شده.

 

از این که فکر می‌کنم باز هم قرار افرادی که چنین دروغی گفتن رو ببینم و خیلی معمولی برخورد کنم و انگار نه انگار... اعصابم خُرد میشه.

 

 

+ تو فکر می‌کنی، حق دارم اعصابم درهم باشه این چند ساعت؟!

 

|۴ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۰ و ۳۹ دقیقه شب|

 

ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما

سلام : )

یه مدتیه که به نحو عجیبی فاز عوض می‌کنم، حالم خوبه‌ها، یهو بد میشه!! یا بالعکس. قبلاً‌تــرها هفته‌ای بود؛ یعنی یه هفته درمیون، خوب و بد...

بعد شد دو سه روز یک‌بار... بعد یه روز درمیون و حالا ساعتی فازم قاطی میشه!!!

این دیگه خیلی فاجعه است! نمی‌تونم بفهمم چرا این‌قدر انرژیم منفی میشه!

 

الآن که دارم می‌نویسم، حالم خوبه : ) واقعاً. ولی نمی‌تونم مطمئن بشم که یه ساعت دیگه چطوری‌ام؟!

 

حالا بگذریم...

 

۲۶ روز از سال ۱۴۰۲ مونده :/

و اما دربارهٔ امسال؛

من به یه هدف بزرگم، در بدبینانه‌ترین حالتش، ۴۰ درصد نزدیک‌تر شدم، البته با تلاش، از ۱۵ مرداد تا الآن... که وقت زیادی بوده و باید میزان پیشرفتم بیشتر از این‌ها می‌بود... با این وجود باز هم خوشحالم بابتش. خدایا شکرت... خیلی شکرت!

 

نمی‌خوام فکر آزمون رو بکنم؛ چون قصدِ جدی برای قبولی ندارم. از خدا و امام زمان علیه‌السلام می‌خوام، دلِ صاحبینم (والدین) رو از من، اعمالم، اخلاقم، انتخاب‌هام و سایر امورم، راضی و شاد کنه تا این‌قدر تحت فشار نباشم برای کسب این رضایت... واقعاً این رو از تهِ تهِ تهِ دلم خواستم. میشه شما هم برام همین رو بخواید؟

 

دو روز مونده به نیمهٔ شعبان ۱۴۰۲ 🎂  آخ چقدر ضعیفم، چقدر هیچم... یه هیچِ خالص... از دست خودم خسته‌ام... ولی دلم می‌خواد یه شارژ فشار قوی بهم وصل بشه تا تهِ همه‌چیز دووم بیارم... همه‌چیز. من خسته شدم از شونه‌خالی کردن. خسته شدم از در رفتن 😭 این‌ها همه از بی‌انرژییه. وگرنه من کی این‌طوری بودم؟!

 

 

+ بامداد ۴ اسفند ۱۴۰۲_ ساعت ۱۲:۵۱ دقیقه 🌪️

پرسنلایز کیدز!

 

دلم همستر می‌خواد

چند سال پیش رفتم با بابام همستر بخرم،

همسترها خواب بودن.

پدر فرمود عَه این‌ها که همش خوابن... چیه آخه یه چی بگیر حداقل حرکت کنه، حال آدم به هم می‌خورد از این‌ها.

با لب‌های آویزون از مغازه اومدم بیرون،

گفتم پس یه جفت فنچ بگیرم،

گفتن این‌ها که خیلی سر و صدا دارن! نمی‌ذارن آدم بخوابه.😒😐

بزرگوار مدنظرش بیشتر خریدنِ مجسمهٔ حیوانات بود، روش نمی‌شد واضح بگه.

بعد شما هی بگو چرا تک‌فرزندی؟ یعنی بچه نخواستن؟

با این توصیف بچهٔ بی‌حرکتی که بیدار باشه؛ ولی بی‌صدا باشه رو چطور می‌تونستن شخصی‌سازی کنند؟!

بعد امشب می‌فرمان، بریم یه بچه بیاریم بزرگ کنیم، میگم کی حال داره دشوریش رو بشوره؟😄 فرمودند یکی میاریم که این مرحله رو رد کرده باشه!

 

 

+ به هرحال بزرگترها راهش رو پیدا می‌کنند 😆😬✋🏻

 

|۹ دی ۱۴۰۲_ ساعت ۱۲ و ۵ دقیقه بامداد|

هرچه پیش آید، خوش نیاید، حتی بعد از ده سال!

دل تنها دارایی آدمه،

دله، گوسفند که نیست.

آدم نمی‌تونه بی‌هوا به هرکی ببنددش.

گوسفند رو به یه چوب هم ببندی علف‌های دورش رو می‌خوره، به اینکه به چی بسته شده هم کاری نداره؛

ولی دل نه، از اون کسی که بهش بسته می‌شه همراهی می‌خواد، سنخیت می‌خواد، کفّیت  می‌خواد...

«دل رو به هرکی که پیش آید نبند [حتی به زور]، تا واقعاً خوش‌ نیامده.». نمی‌تونم بیشتر توضیحش بدم، اگر نفهمیدی یه دور دیگه بخون.

 

|۲ دی ۱۴۰۲| ساعت ۱۱ و ۲۶ دقیقه شب|

گولوموس‌ژوگولِر کجاست؟

وقتی عصبی می‌شم، یه نقطه‌هایی از وجودم درد می‌گیرن یا دچار تیک میشن که تا پیش از این حتی نمی‌دونستم وجود دارن.😑

الآن اون نقطه از بدنم که بهش میگن گولوموس‌ژوگولِر و یه نقطه که نزدیک گیجگاهمه دچار تیک عصبی شده. 😑

 

 

|۲۹ آذر ۱۴۰۲_ ساعت ۷ و ۳۵ دقیقه شب|

متعجبم!

دیشب، شبِ شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، جلوی مسجد توی صف بودم، دو تا دختربچه شاید ۸ ساله اومدن جلو، یکیشون به خانوم کناریم گفت: «می‌شه ما این‌جا توی صف بایستیم؟» خانومه یه توضیحاتی براشون داد و چند لحظه بعد اجازه داد بیان بایستن توی صف جلوی خودش. توی دلم مشغول این فکر بودم که: «اوه چه حق‌الناسی ندونسته ممکنه به گردن این دوتا طفل معصوم بیاد آخه رضایت بقیهٔ افراد داخل صف هم شرطه و...»، خلاصه به نیابت ازشون دو تا آیت‌الکرسی خوندم که بعدها گرفتار نشن. حالا اینکه قبول می‌شه یا نه رو نمی‌دونم، ما که از پشت پردهٔ غیب خبر نداریم :) هوم؟

چند دقیقه بعد برگشت رو به اون خانومه یه چیزی گفت که چون فضا شلوغ بود نفهمیدم چی بود، فقط دیدم خانومه اسمش رو گفت و لپ بچه رو با دل‌ضعفه‌ای وافر کشید.

اون سمتِ میله یه جعبه بود که خواستم پول توش بندازم، نمی‌شد خودم رد بشم، دادم به بچهه گفتم: «می‌شه این رو بندازی توی اون جعبه؟» خانوم کناری هم یه پول دیگه داد به اون یکی بچهه. رفتن انداختن و برگشتن سرجاشون و باز هم همون بچه این بار برگشت سمت من و با یه لبخند پرکش و قوس پرسید: «خانوم اسم شما چیــه؟ می‌خوام توی یه دفترچه اسمتون رو یادگاری برای خودم یادداشت کنم». خیــلی تعجب کردم‌. اسمم رو بهش گفتم. خیلی دلم خواست ازش بپرسم برای چی می‌خوای؛ ولی نپرسیدم. گفتم شاید خجالت بکشه یا معذوریتی براش ایجاد بشه به هرحال بچه است و روح لطیفی داره.

بچه‌ها موجودات عجیبین. پر از تعلیم، پر از حکایت، پر از لطافت.

 

+ ماجرای دیشب خیلی زلال بود :)

 

|۲۵ آذر ۱۴۰۲ _ فاطمیه|

بچه‌ها کمک!

آدم از کجا بفهمه این‌جایی که هست، جای درستیه؟

من استعدادم توی همه‌ چیز هست، ولی تحقیق و نوشتن رو از همه چیز بیشتر دوست دارم. خلوت رو بیشتر از همه می‌پسندم.

شب تاسوعای گذشته توسل کردم که از بلاتکلیفی دربیام و یه شغل داشته باشم، هنوز خیلی نگذشته بود روز 24 مرداد 1402 همزمان توی یک روز هم از هستۀ گزینش ادارۀ آموزش و پرورش برای گزینش دعوت شدم و هم توی شرکت نسبتاٌ بزرگ دانش بنیان، مصاحبه شدم و به عنوان مسئول دفتر مدیر عامل پذیرفته شدم. از نتیجۀ گزینش خبری ندارم، قرار نیست امسال برم مدرسه. کمااینکه من 4 سال آزمون استخدامی دادم و با وجود نمرۀ بالا و درصدهای خوب، قبول نشدم؛ چون آموزش و پرورش قصد کرده 99 درصد، از افراد غیربومی با فرهنگ متفاوت توی تهران و شرایط اسکان افتضاح پذیرش کنه... از این‌ور هم خانواده دلشون می‌خواد با هر روش سامورایی که شده وارد آموزش و پرورش بشم؛ ولی با وجود تلاش و تحمل مشکلات و فشارهایی که بود بالاخره نشد که وارد این شغل بشم... بگذریم.

 توی یک ماهی که اینجا نبودم، کارم توی شرکتی که گفتم، خوب بود، خودم از راندمان کار خودم راضی‌ام. نائب مدیر عامل هم که مستقیماً باهام در ارتباطه هم از سیستم کار و راندمان کارم راضی بوده. دربارۀ تایم کارم یه کم مشکل دارم که تایمش زیاده و لازم دارم آخر هفته استراحت کنم؛ ولی واقعاً خانواده به چشم تراکتور بهم نگاه می‌کنن و هر پنجشنبه و جمعه مستقیم از سرکار بَرمی‌دارنم و 6 ساعت و نیم توی راه رفت و همون‌قدر توی برگشت به الموت سپری می‌کنم... اغلب به هیچ صراطی مستقیم نیستن که استراحت لازم دارم... باز هم بگذریم...

این مدت که رفتم شرکت، نتونستم مستقیماً کار خاصی در راستای کارهای امام زمانی که قبلاً به عهده‌م بود، انجام بدم؛ چون واقعاً تایمی برام نمی‌مونه. احساس اخراجی‌ها رو دارم. انگار دیگه امام زمان نمی‌پسنده براش کاری کنم. مدام یادم میاد و هی بغض می‌کنم.

اینی که گفتم گل‌درشت‌ترین استعدادم توی تحقیق و نوشتنه، داستانش اینه که دوست دارم کار قرآنی انجام بدم؛ چون رشتۀ دانشگاهیم همین بوده :) کاری ندارم که چقدر براش جنگیدم؛ ولی حالا که به شغل نیاز دارم مجبود شدم موقتاً کنارش بذارم! بابت این هم دارم غصه می‌خورم و کلی بغض دارم مدام.

فقط دارم تلاش می‌کنم، توی راه رفت و برگشت، استمرار مطالعه رو داشته باشم و کتاب بخونم. همیــــن!! فقط همین.

 

بیاید کمک کنید که ببینم چطوری باید فکر کنم و چطوری باشم! (یاد اون کاراکتر توی کلاه‌قرمزی افتادم که می‌پرسید: «من الآن چطوریم؟»)

 

خیلی خسته‌‌ام از دنیا... از اینکه نمی‌ذاره به اون چیزی که توی فطرتمه برسم. می‌ترسم بمیرم و نتونم کاری که نیتش رو دارم انجام بدم.

 

 

|یک‌شنبه - 2 مهر 1402 - ساعت 3 و 13 دقیقه بعدازظهر - مصادف با شهادت امام حسن عسکری علیه‌السلام|

«بودن»

 

حنانهٔ من؛

تمام روزهای نداشتنت را بر دیوارهٔ دوّار سیاه‌چال دلم چوب‌خط کشیده‌ام. تاریک است. نوری نیست. باید بپذیری که حسابش را نداشته باشم. بارها صدایم می‌کنی؛ ولی میزبان پاسخم نمی‌مانی. بارها رو برمی‌گردانم که جوابت را بدهم؛ اما نیستی. بارها صدایت می‌کنم؛ اما جوابی نمی‌دهی. بارها هوایت را می‌کنم؛ اما هوادارم نیستی. نیستی مادر. نیستی.

حنانه‌ترین حنانهٔ من،

از حدقهٔ چشمان بسیاری خیره نگاهم کرده‌ای. با لب‌های کوچک بسیاری به رویم لبخند زده‌ای. با دستان ریزنقش بسیاری برایم دست تکان داده‌ای، با قدم‌های فرزِ بسیاری به سویم شتافته‌ای... اما هیچ‌کدام تو نبودی. هیچ‌کدام. پس چه‌ وقت، «بودن» را در آغوشم به صرف می‌نشینی؟

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan