جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

آرزوهای تو چیه؟

دلم می‌خواست؛

شرایط طوری بود که می‌تونستم یه گویندهٔ خوب بشم،

باز هم سر کلاس‌های تصویرگری قرآن استاد مشکین‌فام مستمع آزاد بشینم، صلا بشم پاکارش اینقدر نق بزنم تا کتابش رو بنویسه،

بشینم منسجم روی مفردات قرآن یه‌طوری کار کنم که الله الله... اصلاً کتاب التحقیق مصطفوی رو از حفظ بشم. هوم؟

آموزش فتوشاپم رو تکمیل کنم و... ترکیبش با اون تصویرگریه که گفتم... چه شود!

از اونور برنامه‌نویسی با مدرن‌ترین زبانش رو یاد بگیرم و کلی بتونم استفاده کنم و استفاده برسونم.

و کلی از این آرزوهای نه‌چندان دورِ دوست‌داشتنیِ آقا(عج). پسند.

 

هوفففف 

 

+ آرزو بر جوانان که عیب نیست... هست؟

 

|۱۸ فروردین ۱۴۰۲_ ۱۲ و ۳۴ دقیقه نیمه‌شب|

«تَر»های گذشته

قبل‌ترها آدم بهتری بودم،

رقیق‌تر،

لطیف‌تر،

مهربون‌تر،

ظریف‌تر،

خیرخواه‌تر،

نوع‌دوست‌تر،

به‌فکر‌تر...

 

 

میشه آدم برگرده به تنظیمات قبلش؟ چطوری؟

 

 

 

|۱۷ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۲ و ۳۷ بعد از ظهر|

دل شکستنِ اجباری!

 

نیمهٔ آبان ۱۴۰۱ تا نیمهٔ فروردین ۱۴۰۲ رو باید توی تقویم شخصیم به اسمِ «ایام المقاومة» ثبت کنم.

 

+ برزخ به تمام معنا...

 

یه تیکهٔ بزرگِ قلبم نیست انگار. خیلی سخته دو نفر رو که برات خیلی عزیزند، توجیه کنی که دیگه نمی‌تونی توی زندگیشون باشی چون به نفعشون نیست... چون به نفعت نیست... چون خدا راضی نیست... 

 

 

+ قشنگ نابود میشی... نه برای خودت، در اصل برای دلِ اون‌ها که بد می‌شکنه... عز و جز می‌کنند که نرو... ولی نمی‌تونی... نمیشه... نباید بشه.

 

+ افتادنی‌ها باید بیوفتن، هرچه زودتر، بهتر.

 

| ۱۶ فروردین ۱۴۰۲_ ۹ و ۱۰ دقیقه شب|

همه رو برق میگیره، ما رو...؟

دیشب خواب دیدم عروسی پسرخالمه، انگار مراسم رو خونه خودمون یا یکی از اقوام گرفتن با کلی کلنجار و درگیری و فلان. بارون شدید می‌بارید منم توی یکی از اتاق‌ها داشتم درس می‌خوندم... (چند سال پیش عروسی این پسرخاله‌ام کنکور داشتم و خیلی درس می‌خوندم، خسته و له از خداخواسته شب عروسی گرفتم خوابیدم و خوشبختانه چیزی از عروسی‌شون ندیدم). خلاصه که سقف ترک داشت و بارون شدید می‌چکید روی کتابی که دستم بود... بلند شدم رفتم توی اتاقی که مراسم هست و مردها بودن پیش بابام یه سری زدم. تا بابام منو دید، رو به همه بلند گفت: اینو ببینید! همین ملا بازی‌هاش اعصابمو خورد کرده، حجامت چیه؟ حتی میگه برای حجامت هم باید مرد و زن جدا باشن، (یه چندتا مثال دیگه هم در این باب آورد) این هم از وضع لباس پوشیدنشه... این لباس‌ها مال عروسیه؟ دو ماه که انداختمش توی انباری در رو بستم، یاد می‌گیره چطوری باشه و افکار خراب (ملابازیش) رو رها می‌کنه‌...

خلاصه که خیلی ترور شخصیتیم کرد‌. مثل توی واقعیت یه لحظه اول فقط شوکه شدم، بعدش گفتم به درک و خودم رو جمع و جور کردم با لبخند کج رفتم همون اتاق داغونه قبل مشغول کتابم شدم.

 

 

خیلی خواب عجیبی بود. عح!

 

|۱۵ فروردین ۱۴۰۲_ ۱۱ و ۴۶ شب|

عروسکت رو بهم میدی؟

امروز یه تصمیم سخت و مهم گرفتم... همـــهٔ انرژیم تحلیل رفت.

مثل بچه‌ای که مامانش بهش میگه اگر این عروسک رو بدی به من، یه بزرگتر بهت میدم بعداً...

 

+ پر از اشک بود و پر از حالِ بد... و بعدش پر از رهایی... حس رهایی...

 

 

| ۱۴ فروردین ۱۴۰۲_ ۹ و ۳ دقیقهٔ شب|

چکان

هر وقت یه مدت که الموتم و از اونجا برمی‌گردم، یه چند وقت گیج و منگ و دلتنگم. 

یه دو سه ساعتی میشه رسیدم خونه؛ ولی همش بغض دارم، همش چشم‌هام پر و خالی میشه...

 

+ این چه حسیه آخه؟

 

|۱۲ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۱۱ و ۳۳ شب|

 

سربالا یا سرپایین؟

چی بگم که هرچی بگم تف سربالاست!

احساسِ ناامیدی از اونجایی سراغم اومد که هی دویدم و نرسیدم.

یه آدم بی‌ایمانِ بی‌پشتکارِ ناصبورِ ناامیدِ لجن‌طورِ چندشِ ضعیف نبودم.

ولی وسطِ همین دویدن‌ها و کم‌آوردن‌ها که گاهی عمیقاً احساس استیصال داره خفه‌ام می‌کنه؛ میشه شما دعا کنید، آدمِ توصیف شده در جملهٔ بالا نشم؟

 

 

 

|یکشنبه ۷ اسفند ۱۴۰۱_ ساعت حدوداً ۱۱ و ۴۰ دقیقه شب|

یه «نمی‌دونم» گنده!

سردرگمی این ایامم رو نمی‌دونم چطوری حل کنم.

تبدیل شدم به یه «نمی‌دونمِ» گنده.

خیلی دلم گرفته.

دارم سعی می‌کنم یه سبکِ زندگیِ جدا از خانواده داشته باشم اما از این تناقض درونی و بیرونی هم در عذابم. مثل دو تا خط موازی که گاهی هم همدیگه رو قطع می‌کنند!!

ضمن اینکهِ دارم همهٔ این‌ها رو با گزاره‌های «در لحظه زندگی کن» و «از مسیر لذت ببر»، جمع می‌کنم و گاهی مستأصل میشم.

باید پذیرفت که دنیا جای رسیدم ما به همهٔ خواسته‌ها و آرزوهامون نیست.

باید سعی کنیم اگر چیزی داریم از دستش ندیم وگرنه بعد از اینکه از دستش دادیم دیگه به دست آوردنِ مجددش خیلی سخته یا نشدنیه.

 

برای امشب بسه.

|۳۰ بهمن ۱۴۰۱_ ساعت ۱ و ۵۷ دقیقه بامداد... مماس با یک اسفند ۱۴۰۱|

 

خب؟ تکلیف چیه؟

دنیا نمی‌ایسته تو بهش برسی. هرچند که موظفی باید بدویی همیشه برای زندگیت و تلاش کنی.

اما در مقابل هم باید اموراتت رو طوری کنترل کنی تا درگیر آرزوهایی نشی که رسیدن بهشون مستلزمِ داشتنِ پیش‌فرض‌هاییه که می‌دونی رسیدن بهشون در توان یا در استطاعت تو نیست. چه مالی، چه از هر لحاظ دیگه‌ای.

 

 

+ بی‌منطق می‌گم؟

 

 

 

|یکشنبه_ 23 بهمن_ ساعت 3 و 36 دقیقۀ بعد از ظهر|

آویزیجات

از این خــیــلی خوشحالم که دارم منتهای زورم رو می‌زنم تا توی گرفتن تصمیمات و حتی (حتی حتی) ادامه دادن تصمیمات پیشین، به کسی آویزون نباشم و در مقابل هم سعی می‌کنم که آویزون بودن کسی بِهِم، بی‌تاثیر یا. کم‌تأثیر باشه. ☺️✌️

 

 

|شنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۱_ ساعت ۸ و ۳۵ دقیقه شب|

+ ۴۴‌امین ۲۲ بهمن رو تبریک می‌گم : ) همینه که هست.

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan