جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

اولین باری که مُردم

اهالی یک ساعت قبل خونه رو ترک کرده بودند.

ده روز مونده بود به کنکور سراسری، دفترچه کنکور 89 جلوم بود و داشتم تست می‌زدم.

تستِ چند تا از درس ها تموم شده بود و حسابی خسته بودم، ساعت رو یه گوشه یادداشت کردم و دراز کشیدم.

فقط چند ثانیه گذشته بود که با فشاری شبیه فشرده شدن انگور یاقوتی، به سرعت چیزی از پاهام تا گلوم خارج شد و با همون سرعت به سمت سقف اتاق بالا ‌رفت.

تنها چیزی که اون لحظه می‌دیدم خودم بودم که کف اتاق دراز کشیده بودم.

همینطور با سرعت از سقف هم گذشت و هنوز خودم رو می‌دیدم. همه چیز رو تموم شده فرض کردم... تنها فکری که با تمام حس رضایت به مرگ و نا امیدی از زنده شدن دوباره، لحظه ای از ذهنم گذشت این بود که: "تموم شد؟ پس کنکور چی؟ آرزوهام چی؟" 

اونی که رفته بود بالا، بلافاصله با سرعتی چند برابر، به جسمم فرود اومد، اونقدر سنگین بود که ناخودآگاه به حالت نشسته دراومدم. نفس می‌زدم، چند تا سیلی هم به خودم زدم که تا جلو آیینه برسم جاش هنوز روی صورتم سرخ بود، باورم نمی‌شد زنده ام ولی از مرگ هم نترسیدم، راضی بودم به رفتن، حس سبکی داشت.

ساعت رو نگاه کردم هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود.


دارم بهش فکر می‌کنم، اون روزها اولین قدم هام رو برداشته بودم، اولین نفس های بهاری عمرم بود...اولین ها همیشه برای آدم شیرین اند و دست کشیدن ازش خیلی ناگواره،

اما چیزی هست که نمی‌تونم از گفتنش بگذرم، خواسته ای که اون لحظه منو برگردوند در رابطه با آینده بود و آررزوهاش نه ترس از گذشته...


گذشته ی نه چندان روشنم در نظرم نیومد اصلا برای مرگ تردید هم نداشتم و پذیرفتمش و آناً همون لحظه ی رضایت بود که برگشتم!

این برای من نشونه بزرگیه به وسعت تمام عمرم.

داشتم فکر می‌کردم، لحظه ای که راضی به مرگ شدم و آرزوها رو رها کردم، به زندگی برگشتم. دقیق تر که کنکاش می‌کنم، می‌بینم توی زندگی فعلیمون هم موقعیت هایی هست که در ظاهر، محرومیت از چیزی دیگر رو در پی داره و وقتی برای موندن در اون موقعیت تسلیم و راضی میشیم، آناً محرومیتِ از اون چیزهای دیگه هم برامون رفع میشه.

از جهت دیگه که بهش فکر می‌کنم باز می‌بینم وقتی خودم رو درگیرِ رسیدن به آرزوهایی می‌کنم که جایگاه من نیستند، انگار دارم فرصت رسیدن به جایگاهی که اتفاقا مال من هستند رو از بین می‌برم. پس حتما خودم خواستم که بمونم و توی این دنیا بجنگم (و خواست خدا هم بهش تعلق گرفت) چون خدا نموندن رو هم بهم نشون داد و برای چند لحظه راهشو برام باز کرد.


واقعا همینه؟ شما هم این فکر رو می‌کنید؟




پ.ن1: مرگ برای من استحاله ای بیش نبود، اما حال خوب سال های بعدش رو مدیونشم، تغییرات روحی، عقیدتی و شاید حتی مذهبی و دینی...

پ.ن 2: هنوز خودم رو یک مسلمون به معنی واقعی نمی‌دونم یعنی هنوز نتونستم به کمال اسلام دست پیدا کنم اما نا امید هم نیستم.

پ.ن 3: زیر بارون قدم زدم، تایپ کردم و عاقبت بخیری خواستم برای همهمون.

پ.ن 4: پیش خودمون بمونه نمی‌دونم هنوز عاقبت بخیری یعنی چی، ولی می‌گفت همه دعاهای خوب که جمع بشن، میشه عاقبت بخیری :)

پ.ن 5: اولین باری که مُردم، معلوم نیست دفعات دیگه ای هم در پی داشته باشه یا نه اما خیلی دوست داشتنی بود.

پ.ن 6: اگر می دونستی که چقدر مرگ شیرینه هیچ وقت بابت آرزو کردنش بهم سیلی نمی‌زدی وسط اون همه آدم.این نیز بگذشت!



24 آبان 97

ساعت 2 بامداد

خیلی زیبا
:)
تشکر
چه جالب تامل برانگیزه
خیلی.
نقطه عطفی بود در زندگیم :) خداروشکر
سلام
نه که باور پذیر نباشه، ولی (فکر کنم) غریب‌ترین پستی بود که تابه‌حال خوندم...این‌جور مردن خواستنیه.
پ‌ن‌6: خب پیش بینی همچین چیزی وقتی میدونستید درک متقابلی وجود نداره....
اگه تو شرایط مشابه بودم این جور واکنش نشون دادن برام سخت نبود.

علیک سلام.
کمی تا قسمتی منظورتون از پ.ن6 رو متوجه نشدم، البته حدس زدم ولی مطمئن نیستم درست فهمیده باشم یا نه، منظورتون اینه که چون توی شرایط مشابه نبودید و ممکنه درک متقابل نداشته باشید، براتون باورش سخته؟ یا اینکه اینو در جواب سوالات آخر پست قبل از پی نوشت ها، فرمودید و برام گنگه.
 درمورد پی‌نوشت 6 پستتون
منظورم: پیش بینی کردن یه واکنش شدید، در قبال اعلام آرزوی مرگ، وقتی طرف مقابل نمیدونه تعریف شما از مرگ چیه، کار آسونیه بنظرم.
وقتی خودمو تو این شرایط قرار میدم که کسی که برام عزیزه مثلا یکی از رفقام، اگه بخواد راحت آرزوی مرگ کنه(طبق تعریف عامه‌ی مرگ) منم ممکنه عکس ‌العملم(طبق روحیه‌ی خودم) نسبت بهش شدید باشه.

حس می‌کنم به من مربوط نیست و دارم «قضاوت» می‌کنم.
نظرمو پس می‌گیرم.
حالا متوجه شدم، حرفتون درسته خب اون آدم شرایط رو می دونست و برداشتش از حرفم نا امیدی من بود،
 زد و به زعمش کار درستی کرده بود :) 

من پس نمیدم.
یاد مرگ یکی از ملزوماته هر روزه
موافقم :)
منم یه زمانی در همون سنین می خواستم خودم رو به مرگ بدم بعد زنده بشم ببینم چه طعمی بود
چه تمرکزها که نمی کردم. بعد مثلا حس می کردم دستم از بدنم اومده بالاتر .. یا یه همچین چیزهایی
بعد فهمیدم مرگ خیلی سخت تره در عین حالی که می تونه شیرین باشه

من قبلا نظرم رو راجع به مرگ پست کردم بعد همه گفتن چرا اینقدر سفیده اخه؟؟؟
تو که توی همه چی کله ات داغ بوده خخخ
سر پر سودا که میگن یعنی تو.

اما من خودم نخواستم تجربه اش کنم خودش اومد تجربه شد برام :)

دوست دارم بخونمش ببینم چرا گفتن سفیده!؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan