جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

خیال بافی ممنوع!

یک وقتی دلت یه مدل خاص از لباسی رو می‌خواد که اتفاقی پشت ویترین مغازه‌ای همون چشمتو میگیره و سریع می‌خری، تا برسی خونه هزار بار توی خیال خودت می‌پوشی و لذت زیبایی‌اش رو می‌بری،

حتی ممکنه چند بار هم به اطرافیانی که در خیالت می‌بینی شون، پُز بدی!

تا پات می‌رسه خونه با کلی ذوق لباستو می‌پوشی، چند دور جلو و پشت اش رو توی آینه وارسی می‌کنی، چشمت می‌خوره به درز وا رفته زیر بغل اش، هنوز دلت چرکین نشده که آستین قیچی خورده اش بدجور می‌زنه توی ذوق ات!

خلاصه حسابی ناراحت میشی که کاش اون موقع که دلم خواست و اتفاقی دیدمش یه کم بیشتر فکر می‌کردم و بازهم وارسی می‌کردم...

دقیقا شده داستان ما آدما که روزی دلمون چیزی رو می‌خواد، تا دستمون با کلی تقلا بهش می‌رسه ، می‌بینیم اون چیزی نبوده که دلمون می‌خواسته و کلی براش خیال بافی ‌کردیم و ذوقش اش رو داشتیم!




پ.ن: مخلص کلام:

دعا و آرزو و خواسته و ...بر جوانان که هیچ، حتی میشه گفت بر همگان عیب نیست، اما خیال بافی و احساساتی بازی قبل از به دست اومدن اش خیلی عیبه! 


تاوان


خیلی با حضّارِ درونم کلنجار رفتم تا بفهمم چطور باید اینقدر با احتیاط زندگی کرد که هیچ اشتباهی نداشته باشه تا تاوان اون اشتباه، نشه امتحان برای دیگران!

«گیج و ویج درونم» میگه: خب وقتی کارکرد اول خلقت بنابر "امتحان شدن" چیده شده، توی این دنیای پیچیده که طیف وسیعی از افراد رو در برمی گیره، مگه میشه امتحانات الهی رو پیچوند؟! 

ولی «عاقلِ درونم» گفت :" تو که نمی خوای امتحانات الهی رو بپیچونی، فقط می خوای تاوان اشتباهاتت نشه امتحان دیگران، پس باید سعی کنی تا اشتباه نکنی! "

.

.

.

من چرا در این زمینه اینقدر استرس دارم؟ آیا شما هم؟

...ای دریغا مرهمی

همیشه بودند افرادی که می پرسیدند: " حوصله ات سر نمی ره؟ "

 و من یواشکی، ناشیانه نقاب لبخند می زدم به چهره و می گفتم: "نه، عادت کردم!" بعد دلم در حالی که لب ورچیده بود و کز کرده بود پستوی درونم، نجوا می کرد تا کی دروغ؟!

و من می دونستم هیچ ...ی به «تنهایی» عادت نمی کنه، چون خودم هم عادت نکرده بودم، فقط با چشم انتظاری کشدن برای اومدن بچه بعدی خانواده، هر سالی رو به سال دیگه می رسوندم!

فکر کنم با همین امید تا الان افتان و خیزان خودم رو رسوندم وگرنه عادت در کار نبود! به هر حال اگر کسی بود که دو بار می زدیم تو سرِ هم، یه بارش هم می خندیدیم، این همه خو نمی گرفتم به نبودنش...

بدبخت نسل بعدی!


پ.ن: هه!


.

سه عالمه برا هم دیگه دعا کنیم.

خواهش...


باشه؟

آه

مگه میشه این همه وقت بگذره و تو هنوز حرفی برای گفتن نداشته باشی؟

.

.

.

آه

ارزش دل

میگن ارزش هر دل به غم و غصه هاشه. 
مثلا ارزش دلی که غصه ی ماشین نداشته اش رو می خوره، قدر همون ماشینه!

غصه هامونو متعالی کنیم تا ارزش دل هامون بالا بره :)

چرا؟

 چرا به هر کی می رسم ایییین قدرررر حالش خرابه؟!





زندگی به وقت انتظار :/

آمدنم بهر چه بود؟

اومدیم چکار کنیم؟
غیر از اینکه  استعدادهایی که بالقوه خدا در ما قرار داده رو باید کشف کنیم و بالفعل اش کنیم ؟

تازه باید از خط قرمزهاش پا فراتر نذاریم!

حالا این هاش هیچی، خیلی پیچیده نیست،
 ولی بذار درگوشی بگم:" تنها جای سختش اونجاست که «منِ» ات رو باید بذاری ساعت 9 پشت در و الفرار!
 

دو نُختِح ثاف :|

بعد از چند روز کلنجار رفتن با واعظِ درون و جمع آوری اشتشهاد محلی از مابقی حضارِ درون که بعدها معرف حضور میشم، دوستان و رفقا، من رو به این نتیجه رسوندن که "چطور توی اینستاناگرام حرف برای زدن داری، توی وبلاگ نداری؟ "

در نتیجه با مکافات شدید، به دست یاری همسایگان دور و نزدیک، کلنگ اینجا رو زدم زمین!



پ.ن: دو نُختِح ثاف :|


۱ ۲ ۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan