جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

خسران از این بیشتر؟!

یادم نمیاد توی دانشگاه هیچ استادی از بازار کار حرف زده باشه یا از مهارت‌افزایی در راستای رشتهٔ خودمون چیزی گفته باشه... و این خیانتِ اساتید به دانشجوئه.

فقط مشغول‌مون کردن به ارائه کارهای عملی بی‌خود و کم‌فایده و کم‌بازده... به‌جاش باید هر ترم دو واحد درس عملی و ثابت از یک فن و مهارت کاربردی در راستای رشته ارائه می‌دادن که وقتی فارغ‌التحصیل میشی با همون فن بتونی یا درآمد کسب کنی یا بالاخره با افزایش همون مهارت به بازار کار و اهل فنش وصل بشی...

 

عجیب احساس خسران می‌کنم...

اشتباه بود که بلافاصله بعد از ارشد، معطل آزمون‌های استخدامی شدم، هرچند که با وجود فهمیدن این اشتباه، هنوز هم زورم به زور خانواده نمی‌چربه و نمی‌تونم بهشون بفهمونم که تایم زیادی رو برای این اشتباه مکرر از دست دادم... لطفاً اجازه بدن دیگه تکرارش نکنم.

 

و الآن خیلی دیره برای مهارت‌افزایی؛ ولی خب کاری نمیشه کرد و ۸ ماهه مشغول همین مسیرم.

و من خستهٔ مسیرم...

خیلی خسته.

دلم می‌خواد برم بالای یه بلندی مشرف به کل دنیا و این خستگیم رو فریاد بزنم.

 

عمرم رو تلف شده می‌بینم، هرچند که حجم زیادی از این ناامیدی از ناحیهٔ شیطونه؛ ولی مقداریش هم برآمده از حقیقتیه که توش غوطه‌ورم...

 

واقعاً دلم می‌خواد یکی بغلم کنه و با تمامِ وجود بفهمه و بهم حق بده.

 

 

+ این نوشتنه، انرژی منفی‌هام رو دفع می‌کنه... اصراری به خونده‌شدنش ندارم... ولی اگر خوندید، شنیدن حرف‌هاتون رو قطعاً دوست دارم‌.

 

|۸ اسفند ۱۴۰۲_ ساعت ۱۰ و ۳۱ دقیقه شب|

پارگیِ پربرکت!

دیروز صبح که توی خونهٔ عمه چشم به جهان گشودم، یهو دیدم یه عالمه برف باریده همه‌جا سفیده... از بعدِ ناهار تا شب چندبار با «ع» و «م» و «الف» رفتیم بیرون برف‌بازی :) الان بازی نکن پس کی بازی کن!

دلم می‌خواست دوست‌هام هم می‌بودن؛ با این سه پسربچه کله‌پوک اون‌طور که باید، حال نداد :/ ولی خب آخرش «الف» نتونست اولین گلوله‌ای که خورده بود رو تلافی کنه، فلذا خوشحالم : )

 

 

و اما دلیل حضور ما در منزل عمه، یک پارگی بابرکت بود : ) پارگی فتق شوهر عمه که موجب بارش برف، کیف و حال ما و البته رساندن فوری وی به مطب و عمل و فلان و بیسار شد. اکنون اوضاع وی مساعد و در حال طی ایام نقاهت می‌باشد.

دوستان، رفقا، بابرکت دچار پارگی بشید.👻

 

|۷ اسفند ۱۴۰۲_ ۸ و ۴۵ دقیقه شب|

 

 

عنوان ندارد.

اینکه هیچ‌کسی،

هیچ‌جایی،

منتظرت نیست،

دلتنگت نیست،

به فکرت نیست،

حس عجیبیه،

انگار قلبت خالیه.

 

 

 

 

+ راستی عیدتون مبارک 🌹

+ آقاجان تولدتون مبارک 💚🌱

 

|۵ اسفند ۱۴۰۲ _ شب نیمه شعبان _ ۹ و ۵۵ دقیقه شب| 

دروغ

 

امشب یه دروغ خیلی گنده برام لو داده شده!!

هیچ ربطی هم به من نداره ماجراش،

و چیزی هم به من نرسیده با برملا شدنش؛

ولی چرا از وقتی فهمیدم «دروغی در میان بوده» حالم این‌قدر بده؟!

 

آخه قبلاترها، پشتِ سر اون آدم که درباره‌اش «دروغی درمیان‌ بوده»، غیبت می‌شد و بهش تهمت می‌زدند و من ازش دفاع می‌کردم و دوست نداشتم بهش تهمت بزنند و الآن مشخص شد که تهمت نبود و... حالا هرچند که یک کلاغ، چهل کلاغ هم می‌کردند درباره‌اش... احساس می‌کنم خیلی ساده بودم و بهم اهانت شده با این دروغ!! متوجهی چی میگم؟! احساس می‌کنم حرمتم شکسته شده.

 

از این که فکر می‌کنم باز هم قرار افرادی که چنین دروغی گفتن رو ببینم و خیلی معمولی برخورد کنم و انگار نه انگار... اعصابم خُرد میشه.

 

 

+ تو فکر می‌کنی، حق دارم اعصابم درهم باشه این چند ساعت؟!

 

|۴ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۰ و ۳۹ دقیقه شب|

 

ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام ما

سلام : )

یه مدتیه که به نحو عجیبی فاز عوض می‌کنم، حالم خوبه‌ها، یهو بد میشه!! یا بالعکس. قبلاً‌تــرها هفته‌ای بود؛ یعنی یه هفته درمیون، خوب و بد...

بعد شد دو سه روز یک‌بار... بعد یه روز درمیون و حالا ساعتی فازم قاطی میشه!!!

این دیگه خیلی فاجعه است! نمی‌تونم بفهمم چرا این‌قدر انرژیم منفی میشه!

 

الآن که دارم می‌نویسم، حالم خوبه : ) واقعاً. ولی نمی‌تونم مطمئن بشم که یه ساعت دیگه چطوری‌ام؟!

 

حالا بگذریم...

 

۲۶ روز از سال ۱۴۰۲ مونده :/

و اما دربارهٔ امسال؛

من به یه هدف بزرگم، در بدبینانه‌ترین حالتش، ۴۰ درصد نزدیک‌تر شدم، البته با تلاش، از ۱۵ مرداد تا الآن... که وقت زیادی بوده و باید میزان پیشرفتم بیشتر از این‌ها می‌بود... با این وجود باز هم خوشحالم بابتش. خدایا شکرت... خیلی شکرت!

 

نمی‌خوام فکر آزمون رو بکنم؛ چون قصدِ جدی برای قبولی ندارم. از خدا و امام زمان علیه‌السلام می‌خوام، دلِ صاحبینم (والدین) رو از من، اعمالم، اخلاقم، انتخاب‌هام و سایر امورم، راضی و شاد کنه تا این‌قدر تحت فشار نباشم برای کسب این رضایت... واقعاً این رو از تهِ تهِ تهِ دلم خواستم. میشه شما هم برام همین رو بخواید؟

 

دو روز مونده به نیمهٔ شعبان ۱۴۰۲ 🎂  آخ چقدر ضعیفم، چقدر هیچم... یه هیچِ خالص... از دست خودم خسته‌ام... ولی دلم می‌خواد یه شارژ فشار قوی بهم وصل بشه تا تهِ همه‌چیز دووم بیارم... همه‌چیز. من خسته شدم از شونه‌خالی کردن. خسته شدم از در رفتن 😭 این‌ها همه از بی‌انرژییه. وگرنه من کی این‌طوری بودم؟!

 

 

+ بامداد ۴ اسفند ۱۴۰۲_ ساعت ۱۲:۵۱ دقیقه 🌪️

۱ ۲
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan