جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

نگاه غافل اندر پالان‌دوز

«ن.س» پیام داده بود که: حالم بده.. یه چی بگو حالم خوب شه... یه چی بگو دیگه تموم کنم این داستان مسخره رو توی ذهنم. خسته شدم دیگه ازش.

بهش گفتم: 😂😂😂😂 من این‌قدر حالم خوبه که حالم داره از خودم به هم می‌خوره.

گفت: تو توی هر شرایطی‌ام باشی می‌تونی حال من رو خوب کنی.

 

این‌جا بود که پالان‌دوزِ درونم زد روی شونه‌ام و گفت: «هی، چقدر خوب نقش بازی کردی که توی ذهن بقیه یه آدم قوی‌ هستی!» یه نگاه غـافل اندر پالان‌دوز بهش انداختم و پرسیدم «چرا خودم چنین احساسی ندارم و در خودم قوتی حس نمی‌کنم؛ ولی نقش حمایت‌گری و سنگ‌صبوری و متعلقاتش رو خوب از آب در میارم؟! واقعاً دارم نقش بازی می‌کنم یا قوی‌ام؟!»

 

بعد در ادامهٔ صحبتم با «ن.س» گفتم: متأسفم. منم همینم، مخصوصاً الآن توی این دو سه هفته اخیر که باز سر و کله حسنک وزیر پیدا شده...

یعنی خودم می‌فهمم که هر وقت از چندتا چیز همزمان ناامید میشم، انرژیم رو به حدی می‌گیره که انگیزهٔ انجام هرررر کاری رو ازم سلب می‌کنه.

قبول نشدنم توی آزمون بعد از اووون همه بلایی که سرم آوردن و حواشی مردافکنی که داشت،

پیدا شدن سر و کله حسنک وزیر و زبون نفهمیش و قاطع نبودنِ حضرت پدر،

دوباره درگیر شدنم با مسألهٔ «ن و ح» و اینکه دیگه نمی‌دونم چطوری کنده بشم از این مسأله،

دوباره درگیر شدنم با آزمون جدید و اینکه نمی‌خوام بخونم براش...

 

هم‌زمانی این چند آیتم برای من باعث شده نتونم به زبانم برسم... من کلی براش برنامه داشتم، قرار بود تا اسفند یه پلن بزرگ از کارم رو پیش ببرم‌... بالاخره یه کاری رو تمام کنم و یه انرژی بگیرم از اینکه بالاخره تونستم یه کار رو نصفه رها نکنم... حالا یا به خاطر کسالت و تنبلی خودم یا به خاطر شرایطم این اتفاق نیافتاد.

 این‌ها رو گفتم که بدونی تو هم لازمه یه دور با خودت مرور کنی که چه آیتم‌هایی انرژی ازت گرفته که انگیزه‌ات رو کور کرده.

 من شخصاً به خودم حق میدم که توی این برههٔ زمانی باز درگیر افسردگی بشم، انگیزه زندگی نداشته باشم و بقیه چیزها...

تو هم حق میدی؟

ولی به خودم حق نمیدم که طولانی‌مدت بمونم توش،

مخصوصاً که جسمم داره یه سری آلارم‌ها میده که معلوم نیست باید چقدر برای رفع این ایراداتش تلاش کنم و تایم رو نباید از دست بدم. دیگه می‌خوام به بی‌تفاوتی بقیه اهمیت ندم و خودم برای خودم تلاش کنم.

 این‌ها رو گفتم که بگم پلن به پلن اموراتمون شبیه به همه، فقط جنسشون فرق داره.

تو ذهنت درگیرِ مسأله‌ایه که مثل یه وزنهٔ ۲۵۰ گرمی می‌مونه و این‌قدر با دستت بالا نگهش داشتی برخلاف کم‌وزن بودنش داره بهت انرژی ۱۰۰ کیلویی وارد می‌کنه‌.

این وزنه رو بذار زمین، اونوقت ببین چقدر کم و کوچیک بوده.

ببین «ن‌.س» جانم، تنها راهش اینه که خودت رو نسبت به این مسأله به تغافل بزنی و مداااام ذکر بگی... فقط همین.

ما بااااید قبول کنیم که نمی‌تونیم آدم‌های اطرافمون رو کنترل کنیم،

نمی‌تونیم تغییرشون بدیم،

نمی‌تونیم ‌واقعاً.

من نهایتاً اگر ببینم حضرت پدر قاطعیت کافی نداره، نمی‌تونم باهاش درگیر بشم و بحث کنم بلکه باید خودم وارد عمل بشم و کارم رو درست کنم.

یا اگر ببینم خیلی توی خونه بحث می‌کنند و سر و صداست، نمی‌تونم همه رو ملزم کنم به سکوت، بلکه خودم رو باید به کری و نشنیدن بزنم. یه ساعت‌هایی به من می‌گذره که می‌بینم چیزی از صداهای اطرافم نمی‌شنوم...

خب این‌ها هم مهارته که اگر توی موقعیتش قرار نمی‌گرفتم نمی‌تونستم کسبش کنم،

تو هم همین.

باااید «تغافل و تجاهل» رو یاد بگیری.

باید بتونی اون وزنهٔ ۲۵۰ گرمی که الآن ۱۰۰ کیلو شده اینقدر نگهش داشتی توی ذهنت رو بذاری زمین.

 

 

+ اینکه چقدر حرف‌هام براش اثر داشته باشه رو الله اعلم... ولی به گمانم با تمام ضعف‌هایی که چند سال اخیر پیدا کردم، من هـنـوز هم همون آدمِ سال‌ها پیشم. می‌تونم خودم غرق باشم؛ اما تلاشم رو برای نجات بقیه هم بکنم : ) خوبه دیگه! هوم؟

+ ببخشید که طولانی بود، اگر خوندیش، تو دوستِ خوبِ منی : )

 

|۱۶ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۵ و ۲۵ دقیقه عصر|

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan