جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

عروسکت رو بهم میدی؟

امروز یه تصمیم سخت و مهم گرفتم... همـــهٔ انرژیم تحلیل رفت.

مثل بچه‌ای که مامانش بهش میگه اگر این عروسک رو بدی به من، یه بزرگتر بهت میدم بعداً...

 

+ پر از اشک بود و پر از حالِ بد... و بعدش پر از رهایی... حس رهایی...

 

 

| ۱۴ فروردین ۱۴۰۲_ ۹ و ۳ دقیقهٔ شب|

بچه ای که بفهمه در قبال یه گذشت، می تونه پرواز کنه و به اوج بره، دیگه بچه نیست.

بزرگ شدن، بها داره.

ولی شیرین و لذت بخشه.

 

نمی‌دونم... ولی قد یه دوی ماراتن انرژی گرفت ازم...

خدا عاقبت همهٔ امورمون رو ختم به خیر کنه.
آمین  

با خودم فک می کنم که چه تصمیمی ممکنه بوده باشه... حدس هایی به ذهنم میرسه، تصمیم گیری گاهی خیلی سخته به خصوص اگر گذر زمان این بین مهم باشه

تصمیمی برای پشت سر گذاشتنِ یه نقطه ضعفِ بزرگ.. نقطه نبود در اصل چاه عمیق بود...
خیلی پیچیده و خیلی دردناک.

خیلی قشنگه این حس 

خیلی قشنگه این تجربه 

اگه روی تلخی‌اش زوم کنی بستگی‌اش رو نمیچشی و امتیاز این مرحله رو از دست میدیا 

:`) 

نه زوم نیستم... البته تا حدودی دارم کنترل می‌کنم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan