آخدا؛
دلمون رو به سوی کسی متمایل نکن که مال ما نیست و نمیشه.
+ از اونجایی که هیچ برگی از درخت نمیافته مگر به اذن تو.
- دوشنبه ۷ شهریور ۰۱
روزی دریا خواهم شد...
آخدا؛
دلمون رو به سوی کسی متمایل نکن که مال ما نیست و نمیشه.
+ از اونجایی که هیچ برگی از درخت نمیافته مگر به اذن تو.
مقدار قابل توجهی از اثاثیه رو جمع کردیم، همش میگم کاش میتونستم مارژان رو قانع کنم این وسایلها نصفش اضافی و تکراریه.
و هی فکر میکنم اگر از زندگی منم مثلا ۲۰ سال میگذشت، همینطوره آشفته و پر تکرار و اضافی میشد؟ نمیدونم.
کاش میشد یه کاروان بخرم، در حد یه زندگی ابتدایی بریزم توش، یه دورکاری خوب هم دست و پا کنم و بزنم به جاده... برم، برم، برم.. اونقدری که دیگه هیچجایی نبوده باشه که ندیده باشم : ) بشم یه مدام المسافر. هعی.
امروز هم از آسودگی و استراحت و آموزش خبری نبود. از نزدیک به ۱۵ تا جعبهای که بستم، ۵ تاش کتابه. یادم باشه اینها رو هم بذارم پشت همون کاروان که بالاتر گفتم و با خودم ببرم. 🤭
صاحبخونه پول رو نمیده و میخواد تا یک ماه دستش نگهداره. حالا اینکه نمیدونم دبه الکیه یا واقعا الان پول دستش نیست. البته که از دو ماه قبل میدونست میخوایم بریم... ظاهراً دبه است. میخواست زودتر آماده کنه خب. عه!
دارم به دوباره کنکور دادن و یه رشته جدید خوندن فکر میکنم. و ذهنم با چالش رو به رو شده.
از فواید خونهٔ جدید هم، اینه که یه پنجره جنوبی داره و دسترسی به پشتبام آزاده. دارم فکر میکنم چی شد که از داشتن حیاط راضی شدم به همین مقدار؟
آدم چقدر میتونه تحت تأثیر فشار قرار بگیره و قانع باشه و نمیره از افسردگی؟!
هعی... دنیای عجیبیه.
| ۶ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۴۶ دقیقه بامداد|
خب دیگه، خداروشکر، این دو سه روز هی دنبال خونه و این داستانها بودیم. الحمدلله امشب قولنامه نمودیم. میمونه پروسه سخت و جانکاهِ اثاثکشی و غول مرحلهٔ آخر؛ پخش کردن مجدد اثاثیه.😄 این هم میگذره عیب نداره.
دارم یاد میگیرم چطور همه چیز رو آسون بگیرم تا آسون بگذره و چقدر تاثیر داشته. این روش خودشه یه سبکِ زندگیه. البته با سهلانگاری نباید اشتباه گرفته بشه؛ چون یه عقلانیتی پشتشه. کمتر حرص میخوری و اجازه میدی اتفاقات خودشون سر وقت رقم بخورن و تو کار خودت رو میکنی.
و اما؛
دیروز یک ساعت آموزشهام رو دیدم و عصرش هم یک ساعت تمرین کردم. عالی بود☺️ راضیام. احتمالاً این چند روز نمیرسم به آموزش و تمرین مثلِ امروز. یک ساعت خوابیدم به جای تمرین و این اصلا ایراد نداره؛ چون گاهی برنامههامون میریزه به هم و نباید باعث بشه کلا لگام کار از دستمون در بره.
کارهای موسسه هم داره پیش میره، فراخوانِ دومین سال «جشنوارهٔ انسانِ تمام» کار شده و میره برای پروموت و تبلیغ. الحمدلله چقدر دارم دستِ خدا رو در پیشرفت کار میبینم و این خیلی خوشحالم میکنه. الحمدلله.
این هم سایت جشنواره:
http://Ensanetamam.ir/
و اینکه توی قتلِ جنابِ کمالگرای درون تا اینجا خیلی موفق بودم
و خوشحالم☺️💪
بریم داشته باشیم ادامهٔ زندگی رو...
|۴ شهریور_ ساعت ۱ و ۱۶ دقیقه بامداد|
هومممم، هفته پرکاری بود، بعد از مدتها.
الحمدلله بالاخره امروز سه تا ایدهٔ طرح دادم، تایید شد.☺️💪🏻
لپتاپ بازی درآورد به آموزش نرسیدم، دیروز هم علاوهبر اینکه مسافر و مهمان داشتم، شب مهمان هم بودیم فلذا نرسیدم باز آموزشهام رو ببینم. این یعنی اصلاً عیب نداره گاهی برنامهمون میریزه به هم. فرداش هم روز خداست!
امشب ۴ تا امآرآی داشتم و نیم ساعت بیکوچکترین حرکتی توی دستگاه بودم... خیییلی طولانی بود...وقتی اومدم بیرون مثل مسخ شدهها، تمااام بدنم درد میکرد. ولی خب از اینکه تونستم نیم ساعت سرفه نکنم و به خودم تلقین کنم که من فقط یه بینی هستم، بدنی ندارم و این دردها مال من نیست. نتیجهبخش بود. فوق العاده. خودم حض بردم.
روزِ اول شهریور هم گذشت...
و ما کماکان به دنیا خانه!
فردا باز باید برم دانشگاه و استرس دارم اگر مدرکم رو آماده نکرده باشن... مسئول آموزش میگفت اینها همش الکیه و کاغذبازیهای اداری! الان دو روز من رو میخوان بکشونند دانشگاه به خاطر یه چهارانگشت ورق بیارزش! والا
+ دلم نمیاد آموزشهای یاسر دلباز رو نبینم... و خب به نظرم یه سری تکراریاتِ باکیفیت ببینم؛ بد نباشه : )
|۱ شهریور ۱۴۰۱| ساعت ۱ و ۱۴ |
امروز هم الحمدالله خوب بود :) پای سیستم بودم، صبح اول چندتا از لیستها رو بررسی و ویرایش کردم. وسطهاش داشت خوابم میبرد که یهو یادم اومد به مهندس پیام داده بودم دیشب و حالا تا صفحه چتش رو باز کردم دیدیم داره ویس پر میکنه. یه کم با هم حرف زدیم و نق و غر و این حرفا.
بعد از مدتها میخوام برم دانشگاه برای انجام یه کار اداری... دربارۀ فکر کردن بهش ،مقاومت ذهنی دارم. چون به خودم قول دادم قبل از مواجهه با هر موقعتی خیلی بهش فکر نکنم و میتونم بگم امروز موفق بودم.
فتوشاپ رو حدف کردم و یه نسخه پایینتر نصب کردم تا از شر باگهاش اعصاب نازنینم در امان باشه. الحمدالله نتیجه بدک نبود! مقدار قابل توجهی آموزش دیدم و تمرین کردم.
دنیای بیداداش یه کم سخته و دارم سعی میکنم حسرت نخورم و این هم سخته.
دختردایی بزرگم بعد از نامزدیش، تازه داره یاد میگیره حال آدمها رو بپرسه :) تغییر ملموس و بانمکی بود. یهویی ظهر زنگ زد از هر دری حرف زدیم، و باز سر شب زنگ زد که تنهایی چکار میکنی؟ حالت چطوره؟ و من اکسپلونیشن مارک شده بودم پشت گوشی! هعی دنیای عجیبیه.
و یه عالمه حرف دیگه که قورتشون میدم...ولش.
|یکشنبه 30 مرداد 1401- ساعت 12 و 52 دقیقه|
مصاحبه صبح عالی، پر قدرت و رضایتبخش بود :) هرچند که اصلاً اهمیت نداره قبول بشم یا نه، صرفاً قدمی در راه رضایت و خوشحالی حضرت پدر بود! و تهش هرچی باشه عاقبت بخیریه. بله!
هرچند که دیشب از بد حالی خوابم نمیبرد و حرفهای یهویی آخر شبِ میم.ر کمی بهترم کرده بود؛ اما صبح باورم نمیشد اینقدر حالم خوب باشه... الحمدالله.
وجداناً خواب عجب مقولۀ باحال و مفیدیه! واسه خودش یه پا ریسِت فکتوریه اصلاً :)
بعد از اداره، رفتم دانشگاه برای گرفتن مدرکم ولی خب هنوز دانشگاه در تعطیلات تابستانی به سر میبرد و کارم به دوشنبه مؤکول شد :)
از الآن ذوق دارم برای ملاقات روز دوشنبه با رفیقهای آسمونی؛ عمو ابوالفضل و آقا علی اکبر :) دو تا شهید دانشگاهمون.
اتوبوس سواری راه برگشت کلی بهم انرژی داد. کلپی از استاد دیدم که خب خیلی حال خوب کن بود.
پاورپوینت موسسه هم آماده شد
و حالا باید بشینم پای آموزشهای خودمــــــــــــــ:)ــــــــــ.
|نیمروز نوشت!!| 29 مرداد 1401| ساعت 4 و 52 عصر|
تغییر سخته. خب طبیعیه من هر وقت یه تصمیمی میگیرم، از آسمون سنگ و از زمین بادمجون سیاه میباره!
به هر حال این وسط تزهای صاحبخونه و جوابِ درست ندادنهای حضرت پدر، شده مایهٔ اعصاب خوردی!
خب پدر من کی قراره یاد بگیری دستت رو دستیدستی نذاری زیر سنگِ دیگران؟!
خب حالا مهم نیست، به هر حال خونه هم یا عوض میشه یا تمدید میشه. مشخصه.
مصاحبهٔ فردا خیلی رو مخمه! شدم مثلِ چرخ دندهای که وسط یه عالمه چرخ دندهٔ خراب و شکسته، داره تحمل وضعیت میکنه! این وسط خانم میم که همکارِ دو سال پیشمه، عضوم کرده به کانالش و فرت و فرت پست میذاره نصف شب! فردا نمیشه دیگه؟ عه!
ظهر به ف.ج پیام داده بودم از باب دلجویی سر یه موضوعی، یه چیزی برام تعریف کرد دربارهٔ اینکه شوهر دوستش که طلبه است گفته اربعین جای خانمها نیست و قراره زنش رو نبره! اصلا به من هم هیچ ربطی نداشت؛ اما پقی زدم زیر گریه :| چرا؟ چون چند روز پیش دوستم که مشاور خانواده است، گفته بود خانمها توی ایران برای احقاق حق مسلمشون، چند برابر مردان باید بدوئن! و خب این گوشه ذهنم بود و بابتش منتظر بهونه بودم تا عقدهٔ دل وا کنم که خب الحمدلله ترکید؛ وا نشد!
با همهٔ اینها دو قسمت آموزشهام رو دیدم و سر و کله زدم و لا به لاش کارهای موسسه رو هم کردم. یه سری گزارشها رو مثل دندون پیرهزن فرستادن که باید پیگیری کنم. هعی الحمدلله. درست میشه. فقط صد سال اولش سخته!
|جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱| ساعت ۱۱ و ۴۰|
این که دارم تلاش میکنم و دست و پا میزنم که کمالگرایی رو بذارم کنار، حس خوبیه : )
اونجاهایی که فقط خودم میفهمم که الان مثلاً فلان کارم برای نقض کمالگرایی بوده و موفق شدم به انجامش، ذوق میکنم واسه خودم و همهٔ اهالی دهکدهٔ درونم اینطوری 😌✌🏻 به احترامم بلند میشن!
مثلاً چی؟ اممم بذارید فکر کنـــم... آهان همین که میخوام یه مثال برای شما بنویسم ولی کمالگرایِ درونم میگه نه بذار بیشتر فکر کنی تا بهترین مثالت رو بنویسی؛ ولی من میزنم توی دهنش و دمدستیترین رو مینویسم، خودش یه نمونه از قتلِ عمد کمالگرای درون هست! هوم؟
+ دیشب نشد پست شبانهام رو بنویسم ولی یه لبخند به کمالگرای درونم زدم و توی روش گفتم، کیف کردی؟ خوردی حالا؟! 😁💪
چرا حوصلهم نمیگیره مطالب بلندی که وسطش اینتر نخورده رو بخونم؟
از اون طرف باز مطلب بلندی که همه خط هاش دونه دونه اینتر خورده رو هم حوصله ندارم بخونم =|
بابا جان؛ جوانبِ تعادل رو رعایت کنید دیگه!
هر پاراگراف یه اینتر بزنید، خیلی وقت و جا نمیگیره که. هوم؟ :)
میزون نبودم، فقط رسیدم به یه کار اداری... که تا حد زیادی دوباره چیدمان ذهنیم رو ریخت به هم ولی خب من آدم باز گذاشتن پروندهٔ موضوعات توی ذهنم نیستم. زود میبندم میذارم کنار. این خوبه. و داشتن یه احلام که مقدار بسیار زیادی آب بر آتش درونه : )
امروز فقط یه قسمت از آموزشها رو دیدم. خوب بود ولی آخرهاش اینقدر از چشمم اشک اومد که کلافه شدم، تموم که شد، ده دقیقه ریلکس کردم و به اندازهٔ ده ساعت خواب شارژ شدم. هرچند صدای روشن شدن تیوی انگار منو از طبقه دهم ساختمون انداخت پایین!!! ریلکس کوفتم شد.
سعی کردم با چایی مارژان خودم رو جمع و جور کنم. باز نشستم روی آموزش بعدی که الکی لپتاپ هنگ کرد و خاموش کردم گذاشتم کنار. والسلام
یه کم به کارهای متفرقه رسیدم و یه نیم ساعتی هم سر ماجراهای امروز با سمنو تلفنی حرف زدم. همین.
|۲۷ مرداد ۱۴۰۱| سه دقیقه یه یک بامداد|