حنانهٔ من؛
تمام روزهای نداشتنت را بر دیوارهٔ دوّار سیاهچال دلم چوبخط کشیدهام. تاریک است. نوری نیست. باید بپذیری که حسابش را نداشته باشم. بارها صدایم میکنی؛ ولی میزبان پاسخم نمیمانی. بارها رو برمیگردانم که جوابت را بدهم؛ اما نیستی. بارها صدایت میکنم؛ اما جوابی نمیدهی. بارها هوایت را میکنم؛ اما هوادارم نیستی. نیستی مادر. نیستی.
حنانهترین حنانهٔ من،
از حدقهٔ چشمان بسیاری خیره نگاهم کردهای. با لبهای کوچک بسیاری به رویم لبخند زدهای. با دستان ریزنقش بسیاری برایم دست تکان دادهای، با قدمهای فرزِ بسیاری به سویم شتافتهای... اما هیچکدام تو نبودی. هیچکدام. پس چه وقت، «بودن» را در آغوشم به صرف مینشینی؟
- يكشنبه ۱۸ تیر ۰۲