جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

«بودن»

 

حنانهٔ من؛

تمام روزهای نداشتنت را بر دیوارهٔ دوّار سیاه‌چال دلم چوب‌خط کشیده‌ام. تاریک است. نوری نیست. باید بپذیری که حسابش را نداشته باشم. بارها صدایم می‌کنی؛ ولی میزبان پاسخم نمی‌مانی. بارها رو برمی‌گردانم که جوابت را بدهم؛ اما نیستی. بارها صدایت می‌کنم؛ اما جوابی نمی‌دهی. بارها هوایت را می‌کنم؛ اما هوادارم نیستی. نیستی مادر. نیستی.

حنانه‌ترین حنانهٔ من،

از حدقهٔ چشمان بسیاری خیره نگاهم کرده‌ای. با لب‌های کوچک بسیاری به رویم لبخند زده‌ای. با دستان ریزنقش بسیاری برایم دست تکان داده‌ای، با قدم‌های فرزِ بسیاری به سویم شتافته‌ای... اما هیچ‌کدام تو نبودی. هیچ‌کدام. پس چه‌ وقت، «بودن» را در آغوشم به صرف می‌نشینی؟

حنانهٔ مادر

حنانهٔ مادر، امروز بسیار دلتنگم. دلتنگِ چهرهٔ معصوم و گندم‌گونت... انگار که دوباره به خوابم آمده باشی و فراموش کرده باشم. از صبح که چشم باز کردم، به یادت، بغضی پنهان در گلو دارم.

آخرین بار پنج‌ساله بودی، دستت را گرفته بودم تا با احتیاط از پله‌های بلندِ خانهٔ پدربزرگم، پایین بیایی. وارد مطبخ قدیمی شدیم. مادر، عمه و مادربزرگم مشغول طبخ نان بودند، تو را به ایشان معرفی کردم و ایشان را به تو...

دلم برای گرمای دستان کوچکت تنگ است. دلم برای چادر مشکی که به سر داشتی تنگ‌ است.

همراهِ بی‌بدیل من، انیسِ روزهای سخت، ناب‌ترین حس مادرانگی‌م! بسیار دلتنگت هستم.

دالی!

سلام 🙊

ممکنه من رو میشناسید دیگه... این‌قدر که نبودم.

دلم برای غارنشینی تنگ‌تر از همیشه است.

این مدت بی‌کار نبودم ولی خب...

دلم گرفته امشب،

زیاد.

 

هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan