جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

خیالات نچندان واهی!

چقدر دلم میخواد، یک ماه کار و مقاله و زندگی شهری رو تعطیل کنم، 10 جلد کتاب بذارم ته کوله پشتی و یک دست لباس بردارم و بزنم به جاده...

برم از اینجا.

بدون دغدغه فقط یک ماه کتاب بخونم.

بدون دغدغه فقط یک ماه انرژی جذب کنم و هر روز به یکی از افکارم سر و سامون بدم و تهش یک «عاهان» جانانه بگم.

یک ماه فقط!

میشه یعنی؟


________

.

پ.ن: سرمو میگیرم بالا، مارمولک بی دُمِ من داره نگاهم می‌کنه و چشمای روشنش برق میزنه :)

عنوان مناسبی براش پیدا نکردم..

حدودا ده شب پیش با یکی دوست  شدم،

هر روز حوالی غروب آفتاب میومد پشت پنجره، 

همیشه از روی عادت پنجره رو نیمه باز میذاشتم، اما از وقتی که اومده بود و شده بود رفیقم، از عصر پنجره رو تا آخر باز می‌کردم...

میشستم روی صندلی و مشغول تایپ میشدم که یه هو میدیم اومده پشت پنجره...

انگشتای ظریفشو میذاشت روی توری پنجره که مامان گذاشته بود تا پشه نیاد...

کمی سربه سرش میذاشتم و میشستم پای ادامه کارم و زیر چشمی نگاش می‌کردم و برا کاراش می خندیدم ، خلاصه یک هفته اینطوری گذشت، تا اینکه یه روز عصر هرچی منتظر موندم نیومد، 3 شب منتظر موندم اما شب چهارم دیگه نا امید شدم و پنجره رو نیمه باز گذاشتم، دیگه نرفتم ببینم اومده یا نه، تا اینکه امشب موقع خواب به بهونه گرمای هوا، ننه رقی پنجره رو باز کرد، یه هو گفت عه دوستت اومده!

.

چشم چرخوندم، خشکم زد، اومده بود اما ضعیف و نحیف و بدون دُم!

.

یک آن دلم براش سوخت خیلی ناراحت شدم.

فهمیدم این چند شب که نیومده مریض بوده و بی رمق...

.

هر شب می‌گفتم یعنی خدا روزی این مخلوقشو روی توری پنجره این اتاق بهش میرسونه، کاری نکنم فراریش بدم... از عصر میومد پَشه های اون سمت توری رو به طرز خنده داری می‌گرفت.

.

.

خلاصه مارمولک بی دُم و ضعیفِ من، امشب دوباره مهمون پنجره ام بود.

.

_______

پ.ن: از شما چه پنهون، اول توی اینستا نوشته بودم، چون به سیستم دسترسی نداشتم، همونجا با گوشی کپی کردم آوردم اینجا، به همین علت بین پاراگراف ها به جای اینتر، نقطه داره :/

«رفیق مثل رسول»

رسول برام برادر بزرگه. خیلی به پام مرام گذاشسته، خیلی سعی کرده شبیه خودش بشم، آخه به قول خودش: "به برادر بردار گفتن نیست، به شبیه شدنه..."

چند سال پیش وقتی اومده بود به خواب یکی از دوست های نزدیکم این حرفو زده بود. میتونم بگم بهترین برادر دنیاست برام...

از سری کتاب هایی که هیچ وقت از لیست کتاب هام حذف نمیشه، نمونه هایی هست که مربوط به زندگی نامه شهدا میشه و یا این که به نحوی موضوع شهدا توش محویت داره.

کتاب «رفیق مثل رسول» جزو معدود کتاب هاییه که با موضوع شهدا خوندم و خیلی با دلم بازی کرده.

این کتاب، خاطرات شهید مدافع حرم محمدحسن(رسول) خلیلی هست که خانم «شهلا پناهی» تمام مطالب رو مستند به دست نوشته ها، دلنوشته ها، یادداشت ها، عکس ها، خاطرات خانواده،دوستان و آشنایان شهید و هر آنچه که قابلیت مستند سازی داشته، نوشته.

تمام رخ داد ها و عین متن از زبان خود رسول گفته شده و این یکی از بزرگترین ویژگی های مثبت این کتاب محسوب میشه چون مخاطب به راحتی با جریان واقع همراه میشه.

توصیه میکنم حتما برای یک بار هم که شده این کتاب رو بخونید.


________________

پ.ن: خوندن کتاب های مربوط به اولیاء و شهدا جنبه الگو گیری داره، مثلا یک مثال محسوسش اینه که وقتی طی رخ داد های زندگی سر دوراهی قرار میگری میتونی ببینی اونی که عملش مورد پسند خدا بوده توی چنین موقعیتی چطور عمل میکرده؟

مثلا خودم بعد خوندن این کتاب فهمیدم یکی از امتحان های بزرگ زندگیم، دقیقاً امتحان زندگی رسول هم بوده، و فهم این موضوع برام ارزش زیادی داشت.


من و جواد و داوود (3)

با ذوق پریدم توی کوچه، سه چرخه رو با زور از آستانه در کشوندم بیرون، داوود سر کوچه کشیک میداد تا ببینه کی میام  بیرون، سرش پایین بود، دیدم همه موهاشو از ته زده، توی دلم به قیافه اش خندیدم.

با تقّه درِ حیاطمون متوجه من شد، دوید اومد نزدیکتر و سلام کرد، جواب دادم.
داشتم سوار سه چرخه میشدم که گفت : " میدونی داداشم دوچرخه خریده؟"
 
گفتم: " نه، کجاست؟
گفت: " رفته بیرون، گفته بعد از ظهر میاد سوارم میکنه..." آخر جمله اش رو با تردید گفت.
یک نگاه به من انداخت، جوابی ندادم، به اصطلاح پا زدم و دور شدم ازش، همون جا ایستاد، تا سر کوچه رفته بودم، دور زدم اومدم جلوش ایستادم، خواستم چیزی بگم، اخمام توی هم بود، فهمید ناراحت شدم، عجولانه پرید عقبم و پُشتی سه چرخه رو گرفت، محکم هولم داد، شروع کرد به دویدن تا تند تر هولم بده، دمپاییش پرت شد اون طرف کوچه، گوشه های روسریم روی هوا میرقصید و تا پشت سرم رفته بود، شاید هم جلو چشماش روگرفته بود، اما همونطور میدوید و هولم میداد.
برخورد چرخ ها با اسفالت قدیمی و زمخت کف کوچه صدایی ایجاد میکرد و داوود مجبور میشد بلند تر از حد معمول حرف بزنه تا بشنوم.
بریده بریده شنیدم که میگفت: " حالا ناراحت... نشو، من که فقط...سوار سه چرخه تو میشم... قول میدم... فقط همین امروز... داداشم منو سوار میکنه.... خودم که قدّم نمیرسه..."
محکم پاهامو کوبیدم به زمین، داوود سکندری خورد و سه چرخه چند متر جلوتر ایستاد.
نفس نفس میزد، گفت: " چرا اینجوری میکنی؟... داشتم میوفتادم"
گفتم: " راست میگی؟ فقط با من بازی میکنی؟"
گفت: " آره، فقط با تو و جواد"
گل از گلم شکفت. هنوز جواد نیومده بود توی کوچه که داوود سه دورِ دیگه با سرعت، طول کوچه رو هولم داده بود و ذوق کرده بودم.


هرچه زودتر خودتو معرفی کن!

یه بنده خدایی هست بین بازدید کنندهای وبلاگمه، 
از  انگلستان با ای پی 87.117.247.191 ، ویندوز 8 و مرورگر گوگل نسخه  25.0.1337.0


________________________________
هرچه زوتر خودتو معرفی کن تا ......

میشه باهام قهر نکنی؟

من دل ندارم هاااا

.

.

باهام قهر نکــــــــــــــــــن :(

اه این لوس بازیا چیه؟!

نذار برم دنبال جواد و داوود هاااا :/

_________________________________

برسونید به گوش احلام :_(


از اونجایی که...

خیلی اهل حرف زدن با هرکسی نیستم، هی تصمیم میگیرم اینجا رو حذف کنم بعد میگم حالا بعدا، حالا ولش کن...حالا بیخیال...

.

.

.

:|

حذف کنیم بریم دنبال زندگی؟ یا چی؟

هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan