امروز هم الحمدالله خوب بود :) پای سیستم بودم، صبح اول چندتا از لیستها رو بررسی و ویرایش کردم. وسطهاش داشت خوابم میبرد که یهو یادم اومد به مهندس پیام داده بودم دیشب و حالا تا صفحه چتش رو باز کردم دیدیم داره ویس پر میکنه. یه کم با هم حرف زدیم و نق و غر و این حرفا.
بعد از مدتها میخوام برم دانشگاه برای انجام یه کار اداری... دربارۀ فکر کردن بهش ،مقاومت ذهنی دارم. چون به خودم قول دادم قبل از مواجهه با هر موقعتی خیلی بهش فکر نکنم و میتونم بگم امروز موفق بودم.
فتوشاپ رو حدف کردم و یه نسخه پایینتر نصب کردم تا از شر باگهاش اعصاب نازنینم در امان باشه. الحمدالله نتیجه بدک نبود! مقدار قابل توجهی آموزش دیدم و تمرین کردم.
دنیای بیداداش یه کم سخته و دارم سعی میکنم حسرت نخورم و این هم سخته.
دختردایی بزرگم بعد از نامزدیش، تازه داره یاد میگیره حال آدمها رو بپرسه :) تغییر ملموس و بانمکی بود. یهویی ظهر زنگ زد از هر دری حرف زدیم، و باز سر شب زنگ زد که تنهایی چکار میکنی؟ حالت چطوره؟ و من اکسپلونیشن مارک شده بودم پشت گوشی! هعی دنیای عجیبیه.
و یه عالمه حرف دیگه که قورتشون میدم...ولش.
|یکشنبه 30 مرداد 1401- ساعت 12 و 52 دقیقه|
- دوشنبه ۳۱ مرداد ۰۱