جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

بچه‌ها کمک!

آدم از کجا بفهمه این‌جایی که هست، جای درستیه؟

من استعدادم توی همه‌ چیز هست، ولی تحقیق و نوشتن رو از همه چیز بیشتر دوست دارم. خلوت رو بیشتر از همه می‌پسندم.

شب تاسوعای گذشته توسل کردم که از بلاتکلیفی دربیام و یه شغل داشته باشم، هنوز خیلی نگذشته بود روز 24 مرداد 1402 همزمان توی یک روز هم از هستۀ گزینش ادارۀ آموزش و پرورش برای گزینش دعوت شدم و هم توی شرکت نسبتاٌ بزرگ دانش بنیان، مصاحبه شدم و به عنوان مسئول دفتر مدیر عامل پذیرفته شدم. از نتیجۀ گزینش خبری ندارم، قرار نیست امسال برم مدرسه. کمااینکه من 4 سال آزمون استخدامی دادم و با وجود نمرۀ بالا و درصدهای خوب، قبول نشدم؛ چون آموزش و پرورش قصد کرده 99 درصد، از افراد غیربومی با فرهنگ متفاوت توی تهران و شرایط اسکان افتضاح پذیرش کنه... از این‌ور هم خانواده دلشون می‌خواد با هر روش سامورایی که شده وارد آموزش و پرورش بشم؛ ولی با وجود تلاش و تحمل مشکلات و فشارهایی که بود بالاخره نشد که وارد این شغل بشم... بگذریم.

 توی یک ماهی که اینجا نبودم، کارم توی شرکتی که گفتم، خوب بود، خودم از راندمان کار خودم راضی‌ام. نائب مدیر عامل هم که مستقیماً باهام در ارتباطه هم از سیستم کار و راندمان کارم راضی بوده. دربارۀ تایم کارم یه کم مشکل دارم که تایمش زیاده و لازم دارم آخر هفته استراحت کنم؛ ولی واقعاً خانواده به چشم تراکتور بهم نگاه می‌کنن و هر پنجشنبه و جمعه مستقیم از سرکار بَرمی‌دارنم و 6 ساعت و نیم توی راه رفت و همون‌قدر توی برگشت به الموت سپری می‌کنم... اغلب به هیچ صراطی مستقیم نیستن که استراحت لازم دارم... باز هم بگذریم...

این مدت که رفتم شرکت، نتونستم مستقیماً کار خاصی در راستای کارهای امام زمانی که قبلاً به عهده‌م بود، انجام بدم؛ چون واقعاً تایمی برام نمی‌مونه. احساس اخراجی‌ها رو دارم. انگار دیگه امام زمان نمی‌پسنده براش کاری کنم. مدام یادم میاد و هی بغض می‌کنم.

اینی که گفتم گل‌درشت‌ترین استعدادم توی تحقیق و نوشتنه، داستانش اینه که دوست دارم کار قرآنی انجام بدم؛ چون رشتۀ دانشگاهیم همین بوده :) کاری ندارم که چقدر براش جنگیدم؛ ولی حالا که به شغل نیاز دارم مجبود شدم موقتاً کنارش بذارم! بابت این هم دارم غصه می‌خورم و کلی بغض دارم مدام.

فقط دارم تلاش می‌کنم، توی راه رفت و برگشت، استمرار مطالعه رو داشته باشم و کتاب بخونم. همیــــن!! فقط همین.

 

بیاید کمک کنید که ببینم چطوری باید فکر کنم و چطوری باشم! (یاد اون کاراکتر توی کلاه‌قرمزی افتادم که می‌پرسید: «من الآن چطوریم؟»)

 

خیلی خسته‌‌ام از دنیا... از اینکه نمی‌ذاره به اون چیزی که توی فطرتمه برسم. می‌ترسم بمیرم و نتونم کاری که نیتش رو دارم انجام بدم.

 

 

|یک‌شنبه - 2 مهر 1402 - ساعت 3 و 13 دقیقه بعدازظهر - مصادف با شهادت امام حسن عسکری علیه‌السلام|

هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan