جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

#خسارت_خوردگانیم

+ یک فرم از «دزدی در روز روشن» را در قالب کلمات توضیح دهید:

 

_ اینطوریه که زنگ می‌زنی، همه‌چیز از کم و کیف مسیر که چندتا کوچه پایین‌تره و تعداد طبقات و حدودی از جزئیات و حجم اثاثیه رو به شرکت اسنپ‌بار توضیح میدی و تعرفه رو می‌پرسی. بعد که توضیح میده، تهش می‌پرسی خب حالا با تعرفهٔ شما، نهایتِ هزینهٔ ما چقدر میشه و میگه حدود ۱ و‌ ۴۰۰. تا اینجای ماجرا همه‌چیز میزونه. با رضایت، ثبت سفارش می‌کنی و باز هم هنوز همه‌چیز میزونه. فرداش اثاث رو که بار می‌‌زنند با کلی شلختگی و افتادن مانیتور و پکوندنِ یه جعبه اثاث و شکستن ظرف‌های شیشه‌ای داخلش؛ نهایتِ عددی که پایین فاکتور خودنمایی می‌کنه، عدد ۶ میلیون و ۷۰۰ تومنه. تازه اونم با ذکر این نکته که «حاج‌آقا ناقابله!!».

 

 

+ عَخی، چقدر بد! یه فریم دیگه هم داری رو کُنی برامون؟ 

 

_ بله. فرم بعدی این‌طوریه که اول تیر زنگ می‌زنی به صاحب‌خونه، میگی می‌خوام پاشم خونه پیدا کردم. میگه حالا دو ماه بشین، خونه رو گذاشتم برای فروش، عجله نکن. با خودت دو دو تا چهارتا می‌کنی و پیش خودت میگی باشه خدا رو خوش نمیاد بذارمش توی فشار، اون خونه هم که پیدا شده رو هم بیخیال، خدا بزرگه دو ماه دیگه می‌چرخم پیدا می‌کنم. خلاصه دو ماه هم ‌صبر می‌کنی، یه خونه هم پیدا می‌کنی و قولنامه میشه و حالا الان اول شهریوره. باز ششصد بار به صاحب‌خونه زنگ می‌زنی تا اینکه بالاخره ۵‌ام شهریور جواب میده، که میگی خونه پیدا کردم و اثات رو هم جمع کردم می‌خوام پاشم. میگه واااا پولت آماده نیست که! صبر کن ۲۵‌ام شهریور! :/ میگی اثاث جمع شده. یه ماه چطور زندگی کنم بی‌اثاث؟! خلاصه باز با عقل جمعی به این نتیجه می‌رسی که اگر بدون گرفتن پول اگر خونه رو تخلیه کنی، ممکنه هرگز به پولت نرسی و دستت هم به جایی بند نیست. و با کش و قوس فراوان ۲۰ روز هم صبر می‌کنی و باز با سه روز تأخیر پول آماده میشه؛ آمّــاا به عنوان اجاره برای تیر، ۲ میلیون و برای شهریور، ۴ میلیون از پول کم می‌کنه!!! این هم دو دَره بازی جدیدِ صاحب‌خونه‌ها.

 

 

+ این‌ها رو نمی‌گم که غر زده باشم، میگم که از این تجربیات استفاده کنید.

 

آره خلاصه #خسارت_خوردگانیم.

 

 

 

|دوشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۱_ به وقتِ اثاث‌کشی_ ساعت ۱ و ۱۳ دقیقهٔ نیمه شب|

مقاومت

صبح بعد از یه صبحونه و دوش جنگی، قصدِ حرم سیدالکریم کردم. خودم خواستم تنها باشم و بعد از اندکی مقاومت نشون دادنِ مارژان، گفتم الان دوست دارم تنها برم، نباید که همیشه آویزون همدیگه باشیم.

 

خلاصه از حدود ایستگاه مترو جوان‌مرد تا حرم، پیاده رفتم وقتی رسیدم حرم که نیم ساعت بعدش اذان بود. حسابی نشستم به مردم نگاه کردم... گیج و ویج و غرق در همهمه. خلسهٔ دلپذیری بود. دیگه حدوداً ساعت ۳ و نیم زدم بیرون به سمت پیدا کردن والدین، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم.

ماشین رو گذاشته بودن توی خیابون فرعی ابن‌سینا، تقاطع‌های خیابان هفده شهریور. بعد یادشون نبود. 😁 

 

حالا ما از مترو شهدا پیااااده اومدیم تا پایین، دیدیم نه خیر آقا ماشین معلوم نیست کجاست. خلاصه پیدا کردن ماشین هم ماجرای خاص هرسالهٔ اربعینِ ماست 😂✋ کلی هم می‌خندیم بابتش.

 

آموزشم رو دو روزه ندیدم، اما عیبی نداره گاهی یه کارِ مهم میره توی اولویت‌های پایین‌تر و میشه نادیده گرفته بشه. 

 

امـــا؛ با چشمانی نیمه‌بسته ورزشم رو انجام دادم و بسیار خوشحالم 😌💪 و تاثیر ورزش‌ها رو امروز دیدم که بعد از پیاده‌روی قبلاً تیغهٔ بین دو کتفم سرود ملی ازبکستان می‌خوند از درد!! ولی امروز ازش خبری نبود. حالا الله اعلم. ان‌شاءالله تاثیراتش موندگار باشه.

برم ولو شم که دیگه جونی نمونده.😴

 

 

|شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱_ اربعین حسینی _ ساعت ۱۲ و یک دقیقه بامداد|

حاوی کلی انرژی منفی (❌)

چقدر حرف زدن سخته، چی می‌شد آدم‌ها با نگاه کردن توی چشم‌های همدیگه مفاهیم و حرف‌هاشون رو به هم منتقل می‌کردند.

به قول شاعر گرفتنی: «خوب بود این مردم هم دانه‌های دلشان پیدا بود».

 

کاش فرصت می‌شد حداقل یه مسافرتی می‌رفتم. فعلاً که رفتم توی لیست سیاه اهل آسمان... زمین هم که برام به تنگ اومده... (یه عالمه خودسانسوری)

 

هرچی من از وابستگی مارژان خسته‌ام، مارژان بیشتر از گزاره‌هایی استفاده می‌کنه که حاکی از یادآوری مجدد این ماجراست. نمی‌دونم چراااا هرکسی بهم نزدیک میشه مثل آهن‌ربا بهم می‌چسبه و انگار شیرهٔ وجودم مکیده می‌شه و دست و پام بسته. دیگه میرم توی فازِ «ای خدا مرگ رو برسون رها شم اصلا!!!» 

 

وقتی از اول، تنها بار اومدم الان چرا زندگیم رو با این وابسته بازی‌ها، مختل می‌کنید آخه؟! خیلی خستمه... خیلی خسته.

 

|پنج‌شنبه_ ۲۳ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۱ و ۴۵ دقیقه|

این داستان؛ مقاومت!

صبح بعد از نماز، تلوتلوخوران، ورزش کردم و در چشم برهم‌زدنی ولو شدم و خزیدم زیر پتو 😅 خیلی خواب خوشمزه‌ای بود. بعدش مقداری «غیر»قابل توجه‌ی آموزشم رو دیدم ولی خب دیگه باید مهیای ناهار می‌شدم.

 

بعد از ناهار هم باید رهسپار منزل دایی می‌شدم که توی اتوبوس نیم‌ساعت آموزشِ روتوش رو دوره کردم، خیلی سخت بود آخه شدید خوابم گرفته بود؛ ولی مقاومت کردم. یه سری ایراداتم حل شد که خب خیلی از این بابت راضی‌کننده‌ بود.

 

قبلِ شام هم ورزش کردم و مقدارِ قابل توجه‌ی تغییراتم در حفظ تعادل و مقاومت عضلانیم ملموس‌تر بود؛ فلذا بســـی خوش‌حالم. 😌✋

 

 

اما دربارهٔ موضوعی که دیشب منتظر دو تا خبر بودم؛ امشب حدوداً ۶۰ درصد موضوع برام بار ذهنی‌ش حل شد و حالا در عمل باید یک نفر رو انتخاب کنم به عنوان معاون خودم بذارم و خودم فقط کار نظارت رو انجام بدم. اینطوری خیلی به‌گمانم تایمم باز میشه برای اسکیس زدن و این داستان‌ها 😌... آخیـــــش الحمدلله. 

 

به حول و قوه الهی جمعه احتمالاً جابه‌جا می‌شیم و پروندهٔ اثاث‌کشی ما هم بسته میشه.

 

 

|چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱ و ۳۱ دقیقه بامداد|

برنامه داشته باش تا کامروا باشی!

از امروز صبح منتظر دو تا خبر بودم که امید داشتم جفتش خوب باشه. یکیش همین دو ساعت پیش اومد که خب شوکه‌ام و ترجیح میدم تا رسیدن خبر بعدی صبر کنم.

 

از کل آموزش‌هام، ۱۲۵ قسمت مونده بود، حساب کردم دیدم حدوداً بخوام هر روز یک قسمت یا گاهی دو قسمت ببینم تا سه ماه دیگه طول می‌کشه تموم بشن. امروز رسیدم حدوداً سه قسمت رو ببینم. یه‌کم باید توی روتوش بیشتر صبر کنم تا تمرین بیشتری داشته باشم. به هرحال باید جانبِ «آهستگی و پیوستگی» رو رعایت کنم تا نتیجهٔ مطلوب کسب بشه.

 

دلم می‌خواد فردا برم پیش سیدالکریم و ازش بخوام، خبر دوم رو به خیر کنه یا حداقل مسیر درست رو بهم نشون بده‌. به مارژان میگم میای بریم؟ میگه ولم کن بابا، حالا تا فردا خیلی وقت هست!!! چرا اصولاً خانواده من دوست ندارند چیزی به اسم برنامه داشتن، رسوخ پیدا کنه با تار و پود زندگی‌مون؟ عجیبه این همه مقاومت!

 

امروز تونستم بیشتر از روزهای قبل ورزش اصلاحی انجام بدم. دردِ عضله‌های پایین ترقوه خیلی رفع شده، باید ادامه بدم که دوباره خشک‌ نشه. روزهای اوله و هی دردناک شدن عضلات و تیغهٔ کمر طبیعیه.

 

صدای احمدعلی کانال دلصدا عجیب آرام و متینه. پیش از این صدای حامد عسکری از نظرم چنین بود. ولی اصلاً دوست ندارم به هیچ‌چیز عادت کنم.

 

تا این هفته آخر شهریور هم تموم بشه من نصفه‌جون میشم از بس سعی می‌کنم اهمیت ندم به اوضاع قاراشمیش اطرافم و هی نمی‌تونم. هوفففف.

امروز فهمیدم ن.ن و ف‌.ع هم رفتن کربلا. خب الحمدلله ‌‌: )

 

 

|سه‌شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۲۸ دقیقه بامداد|

این بود انشای من⁦✍🏻⁩

اولین بار که هذیون می‌گفتم ۷ سالم بود.

 یه عاااااالمه ۹ داشتن میدویدن دنبالم که منو بخورن☹️

من هی دااااد می‌زدم ۹ها دارن منو می‌خورن

 و مارژان ریسه می‌رفت! 😕

و هنوزم که هنوزه، این هذیون بنده، توسط مارژان نقل محافل و گرمی بازاره.

 تا اینکه ترس من از عدد ۹ در صبح روز ۹/ ۹/ ۹۹ به اوج خودش رسید و در غروب همین روز به پایان رسید.

 این بود انشای من⁦✍🏻⁩

This slice of life

امروزم به برکت سکوت منزل از ساعت ۱۲ و‌ ربع ظهر شروع شد!

ولی خب الحمدلله دو تا کاری که برام در اولویت بود رو تونستم انجام بدم و از این بابت بسیار راضیم.

 

اما آموزش‌هام، تونستم دوباره قسمت slice رو تمرین کنم و یه صفحهٔ وب طراحی کردم 😁 با آدرس همین وبلاگم. قسمت بانمکی بود شاید بشه بعدها روش بیشتر مانور بدم.

 

از ورزش‌های دیروز هنوز بدن درد دارم و الان دوباره باید انجامشون بدم. چون طی روز وقت نشد متأسفانه.

 

ظهر ن.ن زنگ زد که چرا واتس رو چک نمی‌کنی؟ نوتیف من رو حداقل روشن کن. عذرخواهی کردم و رفتم مشغول ماجراهای اوشون شدم و خب بسیار طولانی بود، وسط‌هاش کارهای دیگر رو هم انجام می‌دادم... ولی تهش اینکه، چقدر بده آدم‌های اطراف، اعتمادت رو اونقدر خراب کنند که دیگه نتونی حرف راست‌شون رو هم باور کنی. بلایی که سر ن.ن آوردند. هعی

 

+ دلم چیزی رو می‌خواد که به خودم قول داده بودم، هرگز نخواد. از اینکه نتونستم سر قولم بمونم ناراحتم.‌ از اینم که نمی‌تونم چیزی که می‌خوام رو به دست بیارم خیلی بیشتر ناراحتم. آره دیگه امشب هم پرِ آه‌م.

 

 

|یک‌شنبه_ ۲۰ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۵ دقیقه نیمه شب|

هی؛ متفاوت باش!

داشتم فکر می‌کردم، چه چیزی، عکسِ یه عکاس رو خاص می‌کنه؟

آفرین، «تفاوتِ» نگاهش؛ مثل اون عکاسی که اولین‌بار به ذهنش رسید؛ از پایینِ یکی از زاویه‌های ضریح امام حسین علیه السلام، به سمت بالا، طوری عکس بگیره که شبیهِ دماغهٔ کشتی بیوفته و عبارتِ «سفینة النجاة» رو به ذهن متبادر کنه. شاید پیش از اون، میلیاردها نفر اومدن از همون زاویه به ضریح نگاه کردند ولی هرگز ایدهٔ ثبت چنین عکسی به هیچ ذهنی خطور نکرد.

 

بعضی تصمیم‌ها رو تو اولین نفر نیستی که می‌گیری، عمومیت داره؛ ولی «تفاوتِ» تو در قاطعیت، پشتکار، آهستگی و پیوستگی طیّ مسیره که در برجستگی و ماندگاریِ نتیجه، تو رو از دیگران متمایز می‌کنه!

 

 

|۱۹ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۴ و ۲۲ عصر|

آه عمـــــیق، خیلی عمیق

درد ستون فقرات و کمر امانم رو بریده. جواب ام آر آی چند وقته اومده، ترجمه کردم و شواهد حاکی از دو فقره برآمدگی در ناحیه مرکزی و تحتانی ستون‌مونه!! laugh ستون هم ستون‌های قدیم! 

 

این وسط بلاتکلیفی خونه، نمی‌ذاره برم دنبال فیزیوتراپی و شدیداً احساس می‌کنم اشتباهه. باید زودتر برم سراغش آخه از اونور مشخص نیست کارم از اول مهر یا آبان چی میشه. چقدر متنفرم از بلاتکلیفی... به هرحال من همیشه ضربه‌ها رو از به تأخیر انداحتن کارهام خوردم. پس چرا دوباره دارم تکرارش می‌کنم؟ هوم؟!

 

آموزش‌هام رو دارم مرتب می‌بینم و تمرین می‌کنم. خوبه الحمدالله. بعید می‌دونم تا آبان تموم بشن. باید ببینم حدودا چندتا مونده و چه مقدار زمان می‌بره. شاید لازم باشه صبح و شب کنم آموزش‌ها رو. نمی‌دونم.

 

 امروز ح.م می‌گفت برای هر کار مهمی که می‌خوای یه بخشی از عمرت رو روش بذاری، استخاره بگیر و با استخاره پیش برو؛ اما ذهنم همش درگیره که خب من فعلا تعداد انتخاب‌های محدودی دارم، اگر هرکاری بخوام شروع کنم (مثل ایدۀ فکری الآنم) و از اونور جواب استخاره بد بیاد، من باید بذارمش کنار و باز ذهنم میشه پر از فکر و خیال و باز فرو میرم توی سیاهی... خلاصه نمی‌دونم در شرایط فعلی استخاره اصلا جایگاهی داره؟! منطق خودم میگه لزومی نداره ولی حقیقتاً نمی‌دونم.

 

دلم می‌خواد می‌تونستم این سکوت رو بشکنم؛ ولی همش از طرف تمام کائنات امر به سکوت و صبر می‌شم... چقدر طاقت‌فرساست این سکوت، چقدر استیصال‌آفرینه این صبر. (آه عمـــــیق، خیلی عمیق.)

 

 

| جمعه 18 شهریور 1401- 11 و 57 دقیقه شب |

بی‌تعلق

دلم راه حل واضح می‌خواد...

برای همه گره‌های ذهنیم.

کاش یه روحِ خالی بدون جسم بودن...

بدونِتعلق،

بدونِ محدودیت،

بدونِ هیچ حالِ بدِ این دنیایی.

هم غم دنیا نداشتم،

هم دستم باز بود برای دستگیری.

حیف.

 

+ کاش...

 

|۱۶ شهریور ۱۴۰۱ _ ساعت یک بامداد|

۱ ۲
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan