جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

از دست خودم!

دیدید یه وقتایی به کم‌ترین‌ها قانع میشید؟ مثلاً یه نائب زیاره که پیام داده از طرفت به آقا سلام دادم... کلی ذوق می‌کنی حتی ممکنه بغضت بشکنه و چند کلامی با آقا درد و دل کنی و انگار همون لحظه توی حرمی. بعد چی میشه همون اتفاق توی یه موقعیت دیگه بیشتر جریت می‌کنه که آخه چرا حرم نصیب خودم نشد؟ تا کی حلوا حلوا؟! چرا چرا چرا...

شدیدا از این تغییرات یهویی خودم خسته ام!

 

 

 

+ این پست در اوج رخوت و بی حالی نوشته شده است و فاقد هرگونه ارزشی است. 

من همون نوزادم!

یه‌جوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک می‌کنم گرد و غبار بلند میشه...

چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.


می‌خوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم یا اینکه چرا مصادیق برنده‌شدنم رو فراموش کردم.

خیلی گنگ می‌نویسم و خودم می‌دونم.


من همون نوزادم...

همون نوزاد!

ساطور

لحظاتی از نفس کشیدن‌هات هست که واقفی اللان باید با یکی حرف بزنی و چونه به چونه‌اش بدی تا صخره سنگین روی قفسه سینه‌ات برداشته بشه و با یک خداحافظی پر کش و قوس طرفت رو خوشحال کنی...

علارغم وجود این فضای مجازی که تا اراده‌کنی انگشت‌هات‌ بسیج شدند و به چهارصد نفر عرض ۴ دیقه پیام دادن و صوت و تصویر و.. فرستادن... عیناً هم زمان با وجود اون حس سنگینی، یک مقاومتی  می‌کنند انگشتات برای تایپ کردن یک "سلام، خوبی.........." که بیا و ببین! 

با ساطور بزنی قطعشون کنی!

.

.

حالا که دقت می‌کنم توی اون لحظات، چیزی که باعث مقاومت در برابر ارسال هرگونه پیام میشه، ممانعت این حسه که خب الان بپرسه خوبی، چطوری؟ چی جوابشو میدی؟ دروغ!!؟! الکی بگی خوبم؟! خب مگه مرض داری؟! پس هیچی نگو ساکت باش! کی حااااال داره توضیح بده چمه! گاهی هم اصلا نمی‌دونی چته چه برسه بخوای توضیحش بدی! 


خلاء و دیگر هیچ...

همیشه روزهای آخر سال و روزهای اول سال جدید برام مثل طوفان میمونه و من چون ذره غباری درش پیچیده میشم، بالا میرم، پایین کشیده میشم، با بقیه ذرات معلق تنیده میشم و ناگهان با سوت سرسام آور در خلاءی بی خودی رها میشم...


چقدر دلم میخواد حداقل یک سال از باقی عمرم رو در اوج آرامش و دور از دغدغه‌های خودساخته شروع کنم.



پ.ن : برای هم وطن های سیل زده هم دعا کنیم و هرچی دستمون میرسه کاری کنیم.

پ.ن2: مغزم خالیِ خالیه... بی خود شده در خلاء مغزم رها شدم...

وراجی های شبانه یک روح خسته...

هر وقت یکی از استعدادها یا علاقه­ مندی ­هایی که ازش لذت می­برم رو گذاشتم جلو روم و هی تصمیم گرفتم اون استعداد و علاقه رو با آموزش­های جانبی تکمیل­ترش کنم، ناخودآگاه ازش دلزده شدم یا ازش ترسیدم و کنارش گذاشتم!

دقیقا هرجا سعی کردم لذت­هام رو بندازم توی بستر یادگیریِ بیشتر، بیشتر از خودم دورش کردم، بیشتر کنارش گذاشتم و دیگه ازش لذت نبردم! تهذیب، نویسندگی، شعر، طراحی، نقاشی آبرنگ و هزار چیز دیگه که به سرانجامی نرسیدند، فقط به همین دلیل. البته از دستشون ندادم ولی پیشرفتی هم نکردم.

هروقت لذتی رو همونطور بکر و خلاقانه پیش بردم؛ بدونِ اجبار کردن خودم به آموزش جانبی، روز به روز توش پیشرفت کردم و مثلا به طور تلویحی از فضای سیلان­ آمیز تخیلم یا به طور اتفاقی و بدون هیچ پیش ­زمینه ­ای با تجربه کردن یا در بطن یک گفتگوی دوستانه و یا از هزار راه­ این مدلی، نکاتِ کلیدی بیشتری رو یاد گرفتم و پیشرفت بیشتری نصیبم شد.

دلم می­خواد دلی، همه راه­های نصفه رو ادامه بدم بدون اینکه هی به خودم بگم: "صبر کن به تبهر کافی برسی." و یا خودم رو در بستر آموزش قرار بدم.

این موضوع یکی از ریشه ­های تنبلی و از بین رفتن انگیزه ­هامه... حتی اگر گشنه ی بالفطره باشم ولی انگیزه نداشته باشم و از خوردن لذتی نبرم، تهش از گشنگی می­میرم و چیزی نمی­خورم تا این حد سرتق!

پ.ن: متاسفانه این خود درگیریِ ناشناس و مرموز، توی دیگر ابعادِ شخصیتیم هم ورود داشته مثلا در به در، پی عبادتِ عامیانه میگردم و از یک جایی به بعد از عبادت عالمانه هیچ سودی نبردم و با جرأت میگم، دلزده ام کرده چون همش دنبال یاد گرفتنم نه لذت بردن!
پ.ن2: این نتیجه گیری، یکی از صادقانه ترین هایی بوده که تا حالا با خودم در میون گذاشتم و به خودم دارم گوش زد میکنم: "هی با توام، زندگی کن و اگر یه روز علفی از ترکِ دیوارِ خونه در اومد با عشق و لذت، آبش بده!"

آهای

خدااا؛

 عزمِ جزمی...




همش میگدرم دنبال راه های فرعی در حالی که میدونم راه اصلی کدومه...

به این میگن حماریت!

نمیگن؟

این نگاشته به هیچ وجه ارزش خوانش ندارد!

اول دبیرستانم که تموم شد، اواسط تابستون رفتم مدرسه که انتخاب رشته کنم، عاشق هنر بودم و کشته مُرده تجربی...

درسم خوب بود ولی هیچ وقت با ریاضی میونه خوبی نتونستم برقرار کنم، سر کلاس ریاضی رفیقم «ب.ن» کل درس رو برام توضیح میداد ولی هیچ وقت فایده نداشت...

خلاصه اون روز وقتی فرم انتخاب رشته رو دادند بهم، یه نگاه به رشته ها انداختنم و یه نگاه به درس هاشون، همونقدر که ریاضی برام غیرقابل فهم بود، عربی و زیست و فیزیک و شیمی (همون آبکیجات اول دبیرستان) رو عاشق بودم، اصلا اینو بگم، طی سال اول دبیرستان روزی بیشتر از 5 ساعت توی سکوت مطلق فیزیک میخوندم و انواع و اقسام مسأله ها رو حل میکردم و برای کنش و واکنش گاز های cfc، استراتوسفر و تروپوسفر و ترکیبات کربنی و واکوئل، ریبوزوم، سیتوپلاسم، میتکوندری و... داستان طنز مینوشتم و فرداش «م.س»ِ خدا بیامرز، «ب.ن» و «ف.ع» از حاشیه کتابهای فیزیک وشیمی و زیست، اون هارو میخوندن و بلند بلند وسط کلاس میخندیدند... 

از اول همون تابستون تمام کتاب های گاج قرمز رو برای کتاب های زیست و فیزیک و شیمی سال دوم دبیرستان خریده بودم وهر روز ورق میزدم و توی رویاهای خودم غرق میشدم و هر روز اطمینان بیشتری نسبت به تصمیمم در من زنده میشد تا اینکه رسیدم به روز انتخاب رشته...

اون روز خیلی برام سرنوشت ساز بود و رفته بودم که با اطمینانِ هرچه تمام تر تجربی رو انتخاب کنم و تمام سختی هاش رو به جون بخرم تا به آرزوهام برسم... نمیدونم چی شد و در ذهن مادرم چی گذشت که فقط یک جمله گفت: «انسانی رو بزن» و من اولین بار بی منطق ترین کارِ مطیعانه جهان رو انجام دادم و رفتم انسانی، اومدم خونه و گاج های قرمز رو آوردم نشستم کف زمین و برای آخرین بار ورق زدم، اشک ریختم بابت به گور سپردن آرزویی که رسیدن بهش برام هیچ وقت دیگه ممکن نمیشد و با احترام کتاب ها رو انداختم توی کیسه ورق های باطله.

ته دلم به حرف مادر اعتماد داشتم و میدونستم کارخوبی کردم و رفتم انسانی، اما مطمئن بودم که هیچ وقت انسانی رو دوست نخواهم داشت... از بین درس هاش فقط ادبیات رو دوست داشتم و عربی رو... هیچ وقت یادم نمیره که سر کلاس های تاریخ و جغرافیا و آمار و... با وجود کوچیک تر بودنم ته کلاس مینشستم و با خط به خط تدریس معلم در سکوتِ خودم، اشک میریختم ولی باز مطمئن بودم به خاطر دل مادرم هم که شده، نتیجه خوبی میگیرم... تمام اشک هاش گذشت و همون سال نقره وجودم رو زر اندود کردند و شد همون که باید میشد و دو سال بعد، خدا «ح.م» رو سر راهم گذاشت و عملا با «واژه» هایی که هیچ وقت درست نشنیده بودم و درکش نکرده بودم آشنا شدم. با همون آدم، سال کنکور، «تهران، سراسری، روزانه» رو عهد بستیم و شدیم هم دانشگاهی،  این بار رشته ای که خودم با تمام عشقی که اولین بار درونم جوشیده بود با اصرار انتخاب کردم در حالی که هیچی ازش نمیدوستم. «ح.م» ساعت 12 و 45 دقیقه نیمه شب قبولیم رو توی همون رشته و همون دانشگاهی که از دوم راهنمایی براش برنامه ریخته بودم، خبر داد و یک سال بعد وسط صحن و سرای امام رئوف کنار رفیقم «ح.م» فهمیدم که تمام همه تغییرات روحی، اخلاقی، عقیدتی و... رو مدیون همون «انسان رو بزن»ی بودم که مادر گفته بود و بدون اصرار پذیرفته بودم.

بعد این چند سال، همین الان توی همچین موقعیتی هستم، انتخابی که کردم و اطمینان دارم که درسته ولی علاقه ای بهش ندارم و همون داستانِ اشک ونارضایتی و کلافگی و صبرِ سرتاسر نِق و غُر...این داستان تا کجا ادامه داره؟ کی بشه اون روزی رو ببینم که بفهمم تصمیم الانم عاقبت فرداش خیر بوده ؟

کاش بازم قدرتِ صبر و نق نزدن رو داشتم...کاش میسوختم ولی فقط برای خودم...میساختم اما نسلِ آینده رو...



پ.ن1: به معمایی دچار شدم در عالم دیگر حالا میگردم دنبال حل اون معما...دعا لازم ام، خیلی بیشتر از هر وقت دیگه ای... به حرم نیاز دارم ،نیازِ مُبرم.

پ.ن 2: مسئولیتی رو یه آسمونی صفت به عهده ام گذاشت که تخصصی براش ندارم در ظاهر... و مسئولستی رو هم در عالم دیگر به عهده ام گذاشتند که نمیفهممش چون معماست ولی نمیدونم همزمان شدن این دو باهم رابطه ای هم داره یا نه؟ 

پ.ن 3: حالا که فقط شما گوش به حرف تیتر ندادید و متن رو خوندید، میشه خاص و ویژه دعا کنید بفهمم راه حل این معماهای پیچیده رو؟ ممنونم.

پ.ن 4: میخواستم «ریاضیاتِ خلقت 2» رو بنویسم ولی واقعاً تمرکز نداشتم، معذورم.

پ.ن 5: شهادت حضرت فاطمه معصومه(س) رو تسلیت عرض میکنم.

کاش کسی از من سر در بیاره

کاش کسی از این همه تناقضات درونی من سر در بیاره...

من که سر در نمیارم!

فقط یکبااااار

بعضی اتفاقا فقط یکبار میوفته، فقط یکبار، فقط یکباااااااار...


فقط یکبار س. ن از ایران میره

فقط یکبار عروسی س. الف میشه

فقط یکبار با ثبت نام فوق العاده با نمره کامل تربیت مربی یه چیزی قبول میشی

فقط یکبار...

لعنت به شرایط مزخرفی که به خاطرش خیلی از این «فقط یکبار» ها رو از دست دادم!



عصبانی طور :(



نقد یه هویی :/

مگه ما تاریخ نمی‌خونیم که ازش عبرت بگیریم؟ پس چرا عین تمام سال های محصلی، معلم های تاریخ سعی داشتند تاریخ رو یک واقعه معمولی تلقی کنند و فقط رونوشت چند خط و چند صفحه ای رو با حفظ بی طرفیِ صرف بیان می‌کردند؟

اصلاً مگه با دونستن اینکه نادر شاه افشار فلان جارو گرفت و فلان جا رو شخم زد، چیزی به فرهنگ جامعه اضافه می‌شه؟

یا مثلا اینکه معلم با بغض در گلو بگه امیر کبیر در حمام کشته شد، عبرت و آموزه ای به متعلمینش القا می‌کنه؟

چرا هیچ جای کتاب های تاریخی رذایل و فضایل اخلاقی این تاریخ سازان کتابهای تاریخی در غالب وقایع بیان نمیشه؟ 


اونوقت میگن چرا ملت (مثلاً آتئیست ها که متکی به نظریات فلاسفه ای مثل نیچه و دکارت و وقایع ثبت شده در تاریخ طبری بحث می‌کنند باهات و متأسفانه محققیق علوم دینی) به تاریخ طبری گرایش بیشتری دارند؟ در حالی که خود مرحوم طبری گفته (توی مقدمه کتابش) که این کتاب رو برای ثبت وقایع ننوشتم بلکه جنبه ادبی داره لذا ممکنه وقایع ثبت شده در اون با اصل تاریخ اون واقعیت مطابق نباشه! 

از اون گذشته خود کتاب طبری بارها وقایعش در راستی آزمایی ها امتحانشو پس داده و دیده شده چقدر اخبار ضد و نقیض و نا مطابق در اون دیده میشه و اصلا کتابی مستند و حجت تلقی نمیشه، اماااااا چون به زبون داستانی نوشته شده و صرفا یک رو نوشت تاریخ نگارانه نیست و رذایل و فضایل رو در غالب وقایع بیان کرده، همه متکیان به تاریخ (به هر نحوی) بهش مستندسازی می‌کنند!


+منجی ای باید...

۱ ۲ ۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan