جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

«ما خاک خوردیم»

دمِ یه تونل کوچیک که بیشتر شبیه خاک‌ریز بود ایستاده بودم،

زمین خاک و خاشاک بود،

انگار منتظر کسی بودم،

داشتم صحنه‌های اون‌‌سرِ تونل رو می‌دیدم...

جنگ بود، خاک و خون و خمپاره و گلوله و غبار و زخم و رزمنده‌ها و...

از داخل خاک‌ریز حاج احمد متوسلیان اومد، خاکی و خونی...

با عجله رسید روبه‌روی من،

نشست روی یه پاش، دوتا انگشت اشاره و سبابه رو گذاشت روی خاک‌ها و یه کمی ازش برداشت گرفت سمت من،

خیلی جدی و با نفس‌نفس گفت: ببین این غذای ماست... ما خاک خوردیم... خاک.

و بعد پاشد رفت.

 

 

+ رویای مدت‌ها پیش...

وقتی که دربه‌در می‌گشتم دنبالِ کتابی، مطبوعاتی، چیزی، که سبکِ کارِ تشکیلاتی حاج احمد متوسلیان رو بفهمم و چنین چیز متقنی موجود نبود... که خودش توی همین چند کلمه بهم فهموند.

و منی که مرد راه نیستم.

 

|۲۸ خرداد ۱۴۰۳ _ ۱۲ و ۱۰ دقیقه نیمه شب|

جدی؟ چقدر عجیب و راز آلود

مرد ایستاده در غبار خاک خورده...

اوهوم...
خیلی عجیب.
سه شنبه ۲۹ خرداد ۰۳ , ۱۵:۲۳ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

متأسفانه از دستاوردهای شهدا حفاظت نشد که هیچ، خیلی‌ها شروع کردن به سهم خواهی و رانت و مملکت رو کشوندن به بی‌راهه:|

خدا خودش کمک کنه و ظهور آقا امام زمان رو برسونه ان‌شاءالله.

دقیقاً
یعنی به نظر شما، منظور ایشون این بوده که ما فراموش شدیم؟
چهارشنبه ۳۰ خرداد ۰۳ , ۰۰:۱۰ مهرداد ‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏‏

آره به نظرم، یه پیام بوده

نمی‌دونم... شاید.

چقدر غم به دلم روونه کرد .. 

ما کجاییم واقعا ؟ 

من خودم شخصا ، دیگه حتی از این حجم از شرمنده بودنم شرمنده‌ام !

اوهوم 😢
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan