دمِ یه تونل کوچیک که بیشتر شبیه خاکریز بود ایستاده بودم،
زمین خاک و خاشاک بود،
انگار منتظر کسی بودم،
داشتم صحنههای اونسرِ تونل رو میدیدم...
جنگ بود، خاک و خون و خمپاره و گلوله و غبار و زخم و رزمندهها و...
از داخل خاکریز حاج احمد متوسلیان اومد، خاکی و خونی...
با عجله رسید روبهروی من،
نشست روی یه پاش، دوتا انگشت اشاره و سبابه رو گذاشت روی خاکها و یه کمی ازش برداشت گرفت سمت من،
خیلی جدی و با نفسنفس گفت: ببین این غذای ماست... ما خاک خوردیم... خاک.
و بعد پاشد رفت.
+ رویای مدتها پیش...
وقتی که دربهدر میگشتم دنبالِ کتابی، مطبوعاتی، چیزی، که سبکِ کارِ تشکیلاتی حاج احمد متوسلیان رو بفهمم و چنین چیز متقنی موجود نبود... که خودش توی همین چند کلمه بهم فهموند.
و منی که مرد راه نیستم.
|۲۸ خرداد ۱۴۰۳ _ ۱۲ و ۱۰ دقیقه نیمه شب|
- سه شنبه ۲۹ خرداد ۰۳