جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

هوم!

تا اینجا فهمیدم، تنها زندگی کردن برای کسی که درآمد خوبی داره، کار راحتیه : )

امشب کلمات هم مستأصلند.

لپ‌تاپ رو روشن کردم و با کلی اهن و تلپ و یادآوری و فلان یکی دو ساعتی باهاش ور رفتم. الحمدلله خوب بود ولی به گمانم باید یه نسخه پایین‌تر رو هم تجربه کنم اینطوری نمیشه. حالا بگذریم.

 

عصری با مارژان رفتم خونه دخترعموش. همون که خیلی خودش به مارژان شبیه و من و دختر کوچیکه‌اش هم خیلی شبیه به همیم. امشب راهی کربلا بود. هی می‌گفت پاسپورتِ «میم» رو بدم شبیه همدیگه‌اید، کسی نمی‌فهمه که بیای با من بریم کربلا؟ حالا بگذریم از این حرفا، اینکه مارژان می‌گفت «نــــه هر کی با خانواده خودش باید بره» و در عین حال کاملاً مخالف کربلا و این داستان‌هاست و عمرا نه خودش میاد نه اجازه میده با کسی برم، هرگز هم اجازه پاسپورت گرفتن نمیده، از ایناش حرصم نگرفته!!! از اینکه همیشهٔ خدا من رو یه دست و پا چلفتی ۱۸ ساله معرفی می‌کنه، بیشترین حرص رو خوردم. یه غریبه هم خونه‌شون بود قرار بود با اون‌ها برن کربلا. پرسید چند سالته؟ گفتم هم‌سن «میم» هستم. چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت: من فکر کردم بچه محصلی!!!

چقدر این بیبی فیس بودن مدتیه رفته روی مُخم!! هیشکی وجدانی آدم حسابم نمی‌کنه. هیشکی‌هااا‌.

 

 

+ امشب کوهِ غصه‌ام. کوهِ همهٔ حس‌های بد و منفی. اصلا نتونستم حتی یه کمش رو این‌جا بروز بدم... امشب کلمات هم مستأصلند.

 

 

| ۱۳ شهریور ۱۴۰۱_ ۱۲ و ۳۰ دقیقه بامداد |

بعد از هشت روز

دیروز بعد از 8 روز سیستم رو روشن کردم و نشستم سر آموزش‌هام و متوجه شدم چقدر اشتباه بود این وقفه! چقدر به عقب پرت کرد من رو! چقدر این آهسته و پیوسته رفتن ،مهمه. آره خلاصه.

 

اثاث کشی موکول شد به 25 ام شهریور... این یعنی حتی برای یه مسافرت یک هفته‌ای هم وقت نمونده برای قبل از شروع مدرسه و کار و این داستان‌ها. به قول اون یارو: «این بده!»

 

پروسه دندونپزشکیم هم خیلی طولانیه! حوصله ندارم. خرجشم خییییلی زیاده. چه خبره؟ به خاطر یه دوره افسردگی مسخره رهاش کردم...sad و از سر گرفتنش خیلی سخته برام.

 

استخراج تکنیک بحثِ کارگاه «انصاف» مونده، باید ببینم چکار می‌تونم کنم، کم‌کم وسط کارهام باید انجام بدم.

 

دلم می‌خواد دوباره ثبت نام کنم طراحی رو با استاد امجد ادامه بدم. خیلی خوب بود حیفه از دستش بدم.

 

از اینکه نمی‌دونم از اول مهر چی در انتظارمه و باید چکار کنم، احساس بدی دارم. نمی‌تونم برنامه بریزم برای خودم، ذهنم مشوشه و دلم می‌خواد زودتر بدونم قراره چه غلطی کنم. 

 

و اینک؛

نیمروز نوشت _ ساعت 6 و نیم عصر_ 12 شهریور 1401 

 

 

اسکیچینگ!!😪

دیروز صبح دیگه از ۶ و خورده نخوابیدم و ساعت ۸ خواستم یه چرتی بزنم که یهو پیام سادات الملوک رو گوشیم دیدم که «من تهرانم، شرایطت چطوریه میای سیدالکریم؟». ادمین یه کانال تلگرامیه. الکی الکی باهم دوست شدیم😁 چون از نظر اخلاقی و چه و چه سنخیت زیادی باهم داریم.

 

خلاصه بعد از رای زنی با مارژان گفتم: «الان جنگی صبحونه می‌خورم و میام.» خوشحال شد. مسافر کربلا بود. قرار بود چند روز تهران بمونه تا شرایط مهیا بشه برای عبور از مرز.

 

 

 تا حدود ساعت ۴ عصر حرم بودیم. تا از در اومدم بیرون دیدم بیانیه آیت‌الله سیستانی و اعتصاب مقتدا صدر کار خودش رو کرد و الحمدلله مرز باز شد. خوشحال شدم که دوستم رو در حالی مشایعت می‌کنم که امید به باز شدن مرز به دلش برگشته.

 

شب هم با صاحب خونه قرار داشتیم. اومد در خونه تا عکس بگیره برای تبلیغ دیوار. یه کم وضع جمع شدن وسایل‌ها رو که دید، نرم‌تر شد الحمدلله. خلاصه قرار شد تا ۲۵ ام پول رو جور کنه و ماهم همون موقع تخلیه کنیم. از اونور هم صاحب‌خونه خونه جدیده هم گفت من این ماه ازتون اجاره نمی‌گیرم. دمش خیلــــی گرمه. ایشالا خیر بچه‌هاش رو ببینه.

 

 دیروز برام روز جالبی بود.

 

اما امروز؛

چندجا رفتم برای عکس رادیولوژی (اسکیچینگ😪)، که خب قیمت‌ها سر به فلک کشیده!!! فعلا از خیرش گذشتم تا ببینم چی میشه.

 

و الان : )

توی راهم دارم میرم الموت!!! احتمالا ساعت ۳_ ۴ صبح می‌رسم. ✌️

 

 

|۹ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱ و ۳۰ دقیقه|

یه عالمه حرف

آره یه عالمه حرف اینجا تصور کنید...

شب خوش

 

 

+امشب خیلی نیستم.

علافی

هوفففف. صاحب‌خونه نه پول رو میاره، نه میاد بنگاه، نه جواب درستی میده پول زور هم می‌خواد بگیره. اونور رو که قول‌نامه کردیم باید فردا یا پس‌فردا اثاث می‌بردیم ولی همه‌چی روی هواست. نمی‌فهمم این همه سنگ چرا می‌افته توی کار آدم؟

 

امروز یه عالمه وقت داشتم ولی نه کاری کردم، نه آموزشم رو دیدم. فکرم درگیر بود. از طرفی تا لپ‌تاپ میارم کاری کنم، مارژان ناراحت میشه که این همه کار داریم و تو نشستی؟ و در عین حال هیچ کاری هم نمی‌کنیم!!! دقیقاً فاز مارژان رو در این مواقع نمی‌فهمم! انگار معتقده به این که؛ یا باید فلان کار پیش بره، یا اگر هم پیش نمیره هیچ کار دیگری هم نباید انجام بدیم. درحالی که همهٔ تلاشم اینه که این باگ بزرگ رو از زندگیم حذف کنم و هی انگار نمی‌شه... بگذریم.

فلذا امروزم به علافی گذشت!

 

یه نیم ساعت انگار عصر خوابیدم ولی با تن کوفته و له و یه خواب چرت و پرت بیدار شدم. داداشِ فوت شدهٔ یه پسره رو توی خواب دیدم. خیره ان‌شاءالله.

 

من دچارم به خودسانسوری و عجب پدیدهٔ مسخره‌ایه... عح.

 

 

|۷ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۱ و ۳۶ دقیقه شب|

حاصلش خون‌جگری بود

آخدا؛

دلمون رو به سوی کسی متمایل نکن که مال ما نیست و نمیشه. 

 

 

+ از اونجایی که هیچ برگی از درخت نمی‌افته مگر به اذن تو.

پشت‌بام سلام!

مقدار قابل توجهی از اثاثیه رو جمع کردیم، همش میگم کاش می‌تونستم مارژان رو قانع کنم این وسایل‌ها نصفش اضافی و تکراریه.

 

و‌ هی فکر می‌کنم اگر از زندگی منم مثلا ۲۰ سال می‌گذشت، همینطوره آشفته و پر تکرار و اضافی می‌شد؟ نمی‌دونم.

 

کاش می‌شد یه کاروان بخرم، در حد یه زندگی ابتدایی بریزم توش، یه دورکاری خوب هم دست و پا کنم و بزنم به جاده... برم، برم، برم.. اونقدری که دیگه هیچ‌جایی نبوده باشه که ندیده باشم : ) بشم یه مدام المسافر. هعی.

 

امروز هم از آسودگی و استراحت و آموزش خبری نبود. از نزدیک به ۱۵ تا جعبه‌ای که بستم، ۵ تاش کتابه. یادم باشه این‌ها رو هم بذارم پشت همون کاروان که بالاتر گفتم و با خودم ببرم. 🤭

 

صاحب‌خونه پول رو نمیده و می‌خواد تا یک ماه دستش نگه‌داره. حالا اینکه نمی‌دونم دبه الکیه یا واقعا الان پول دستش نیست. البته که از دو ماه قبل می‌دونست می‌خوایم بریم... ظاهراً دبه است. می‌خواست زودتر آماده کنه خب. عه!

 

 

دارم به دوباره کنکور دادن و یه رشته جدید خوندن فکر می‌کنم. و ذهنم با چالش رو به رو شده.

 

 

از فواید خونهٔ جدید هم، اینه که یه پنجره جنوبی داره و دسترسی به پشت‌بام آزاده. دارم فکر می‌کنم چی شد که از داشتن حیاط راضی شدم به همین‌ مقدار؟ 

آدم چقدر می‌تونه تحت تأثیر فشار قرار بگیره و قانع باشه و نمیره از افسردگی؟!

 

 

هعی... دنیای عجیبیه.

 

 

 

| ۶ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۴۶ دقیقه بامداد|

 

 

 

غول مرحله دوم

خب دیگه، خداروشکر، این دو سه روز هی دنبال خونه و این داستان‌ها بودیم. الحمدلله امشب قولنامه نمودیم. می‌مونه پروسه سخت و جانکاهِ اثاث‌کشی و غول مرحلهٔ آخر؛ پخش کردن مجدد اثاثیه.😄 این هم می‌گذره عیب نداره.

 

دارم یاد می‌گیرم چطور همه چیز رو آسون بگیرم تا آسون بگذره و چقدر تاثیر داشته. این روش خودشه یه سبکِ زندگیه. البته با سهل‌انگاری نباید اشتباه گرفته بشه؛ چون یه عقلانیتی پشتشه. کم‌تر حرص می‌خوری و اجازه میدی اتفاقات خودشون سر وقت رقم بخورن و تو کار خودت رو می‌کنی.

 

 

و اما؛

دیروز یک‌ ساعت آموزش‌‌هام رو دیدم و عصرش هم یک ساعت تمرین کردم. عالی بود☺️ راضی‌ام. احتمالاً این چند روز نمی‌رسم به آموزش و تمرین مثلِ امروز. یک ساعت خوابیدم به جای تمرین و این اصلا ایراد نداره؛ چون گاهی برنامه‌هامون می‌ریزه به هم و نباید باعث بشه کلا لگام کار از دستمون در بره.

 

کارهای موسسه هم داره پیش میره، فراخوانِ دومین سال «جشنوارهٔ انسانِ تمام» کار شده و میره برای پروموت و تبلیغ. الحمدلله چقدر دارم دستِ خدا رو در پیشرفت کار می‌بینم و این خیلی خوشحالم می‌کنه. الحمدلله.

این هم سایت جشنواره:

http://Ensanetamam.ir/

 

 

و اینکه توی قتلِ جنابِ کمال‌گرای درون تا اینجا خیلی موفق بودم ‌

و خوشحالم☺️💪

بریم داشته باشیم ادامهٔ زندگی رو...

 

|۴ شهریور_ ساعت ۱ و‌ ۱۶ دقیقه بامداد|

تلقین

هومممم، هفته پرکاری بود، بعد از مدت‌ها.

 

الحمدلله بالاخره امروز سه تا ایدهٔ طرح دادم، تایید شد.☺️💪🏻

 

لپ‌تاپ بازی درآورد به آموزش نرسیدم، دیروز هم علاوه‌بر اینکه مسافر و مهمان داشتم، شب مهمان هم بودیم فلذا نرسیدم باز آموزش‌هام رو ببینم. این یعنی اصلاً عیب نداره گاهی برنامه‌مون می‌ریزه به هم. فرداش هم روز خداست!

 

امشب ۴ تا ام‌آرآی داشتم و نیم ساعت بی‌‌کو‌چک‌ترین حرکتی توی دستگاه بودم... خیییلی طولانی بود...وقتی اومدم بیرون مثل مسخ شده‌ها، تمااام بدنم درد می‌کرد. ولی خب از اینکه تونستم نیم ساعت سرفه نکنم و به خودم تلقین کنم که من فقط یه بینی هستم، بدنی ندارم و این دردها مال من نیست. نتیجه‌بخش بود. فوق العاده. خودم حض بردم.  

 

روزِ اول شهریور هم گذشت...

و ما کماکان به دنیا خانه! 

 

فردا باز باید برم دانشگاه و استرس دارم اگر مدرکم رو آماده نکرده باشن... مسئول آموزش می‌گفت این‌ها همش الکیه و کاغذ‌بازی‌های اداری! الان دو روز من رو می‌خوان بکشونند دانشگاه به خاطر یه چهارانگشت ورق بی‌ارزش! والا

 

 

+ دلم نمیاد آموزش‌های یاسر دلباز رو نبینم... و خب به نظرم یه سری تکراریاتِ باکیفیت ببینم؛ بد نباشه : )

 

 

|۱ شهریور ۱۴۰۱| ساعت ۱ و‌ ۱۴ |

۱ ۲
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan