جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

أفٍ لکِ یا دنیا

شده از چیزی متنفر باشی ولی مجبور باشی به سمتش بدوئی؟!

 

 

+ ماجرای دنیا همینه... مجبورت می‌کنه به سمتش بدوئی...

 

|۷ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۲ و ۵ دقیقهٔ بامداد|

بچه‌هااااا

بچه‌هاااا

دلم می‌خواد یهو جمع بشیم یه جا دورهمی بگیریم :)

مثلاً همتون بیاید الموت ^-^

 

|۶ فروردین ۱۴۰۳| 

از پشت میله‌های انفرادی

دلم می‌خواد یه عالمه حرف بزنم، نق بزنم، از حس‌های منفی درونم بگم...

ولی هر کدومش این‌قدر مقدمه و موخره دار که از خیرش می‌گذرم.

 

دلم می‌خواد یه نصف شب وقتی همه خوابن، یکی پیدا بشه بی‌سر و صدا من رو از زندانِ انفرادیِ درونِ پیچیده و سختم نجاتم بده!

 

+ امروز سه مرتبه مهمون داشتیم و هر سه مرتبه، مثل فشار قبر، مشغول موضوع «کی شیرینی می‌خوریم؟» بودم. چه گرفتاری شدم‌ها.

 

 

|۴ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۱ و ۵۱ دقیقه بامداد|

 

این مطلب ارزش خواندن ندارد.

دو روزه اومدیم توی سال جدید : )

سال نوتون مبارک رفقا 🌱

روز اول عید یه عضو جدید به خانواده‌مون اضافه شده : )

و اینکه ماجرای حسنک وزیر بعد از ده ســـال، سه روز پیش تموم شد، [صدای حضار: الــحــمـــدلله...]

 

این مهمون ناخونده داره زیر پوست دستم بزرگ‌تر میشه:/ و فکر کنم باید نگران باشم. دعا کنید چیزی نباشه : ) چون تا بعد از تعطیلات هیچ سونوگرافی پذیرش نمی‌کرد، فلذا باید صبر کنم. 

 

کماکان غصهٔ مارژان رو جرعه‌جرعه می‌خورم. دلم می‌خواد این روند متوقف بشه.

 

فکر کنم فردا رو باید بعد ۳ روز به کلیه جانم استراحت بدم و روزه نگیرم... هی دارم فکر می‌کنم چرا و چگونه خدا دوست داره من همیشه توی یه وضعیت نابسامان و بلاتکلیفانه‌ای مدام غوطه‌ور باشم؟ چند درصدش خودم مقصرم؟ اصلاً چه کاری درسته؟

 

به نحو عجیبی مغزم رفته روی مودِ فراموشی اطرافیانِ نزدیک!! وقتی خواستم عید رو به دوست‌های نزدیکم تبریک بگم، دوتا از نزدیک‌تریــن‌ها رو فراموش کردم؛ ولی به اونی که سالی فقط چندبار باهم حرف می‌زنیم تبریک گفتم. عجیب نیست؟! این حالت وقتی برام رخ میده که مغزم یه مدت تحت فشار بوده و بعد آزاد میشه میره روی حالت اسلیپ!

چقدر حرف زدم :/

راستی اومدم الموت، به نحو نسبتاً یک‌دستی غالباً روزه نمی‌گیرن :/ از صبح هی مهمون داشتیم هی پذیرایی و ناهار و فلان... داستانی داریم. چند سال دیگه ماه رمضان توی عیده؟ چقدر ظلمه این‌طوری :(

 

 

| ۲ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۱ و ۲۲ دقیقه بامداد|

 

تَرین خسته

چطوری آدم‌ها با مصیبت‌های بزرگ کنار میان؟

من با چندتا موضوع (حالا نه در حد مصیبت) نمی‌تونم کنار بیام...

 

روزه نگرفتنم،

بدتر شدن بیماری مارژان،

یه چیز ناشناخته که فعلاً در مراحل اولیه آزمایش‌های تشخیصیشم،

مسألهٔ حسنک وزیر،

و چندتا چیز دیگه...

 

 

دیگه نمی‌دونم دلم چی می‌خواد، حتی یادم نمیاد قبلاً با چی خوشحال می‌شدم. مسخره نیست؟

 

 

|۲۲ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۱ و ۳۳ دقیقه شب|

غم و شادی توأمان

ماه مبارک هم اومد،

الهی به همه‌تون مبارک باشه : )

 

صبح بعد نماز خواب دیدم توی آسمون جشنه، پر از نورهای رنگی، پـــر از ستاره‌های دنباله‌دار، پر از برق و چشمک و رقص ستاره‌ها..‌‌. انگار همهٔ اجرام آسمونی خوشحال بودن... در وصف نمی‌گنجه :)

 

ولی خب از اینکه امسال نمی‌تونم روزه بگیرم، خیلی ناراحتم... اعصابم خُرده.

 

ولی‌تر اینکه همین امشب تونستم بالاخره کفاره همهٔ روزه‌های قبلم رو پرداخت کنم و از این باب خیلی خوشحالـــم : )

 

وای چه شود اون روزی که همهٔ نماز قضاها و حق‌الناس‌ها هم ادا بشه!

 

دیگه بارم رو می‌بندم و‌ شما رو به خیر و ما رو به سلامت : )

 

 

هوف! اصلاً نمی‌ارزه هیچی... واقعاً نمی‌ارزه به هیچی مشغول بشیم. مگر اینکه بشه باهاش برزخ بهتری برای خودمون دست و پا کنیم. باور کنید.

 

 

+ التماس دعا

 

|۲۱ اسفند ۱۴۰۲_ ۱۲ و ۵۸ دقیقه بامداد، ساعاتی مانده تا اولین سحرگاه ماه مبارک رمضان ۱۴۴۵|

هم‌میر مثل هم‌زاد

دلم یه نسخه از خودم می‌خواد

که چشمِ دلش از مال خودم بیناتر باشه تا رفیقم بشه،

همه چیز رو نگفته بدونه،

نخواسته راهنماییم کنه،

ندونسته دعام کنه،

حرف نزده بشنوه،

همیشه باهام باشه،

قد خودم عمر کنه،

نگرانِ «نبودنش» نباشم،

نگرانِ «نبودنم» نباشم که حالا بعدِ من چه می‌کنه...

می‌فهمی؟

 

 

+ چقدر خوب بود اگر می‌بود. نه؟

 

 

|۲۰ اسفند ۱۴۰۲_ ساعت ۱۲ و ۱۹ دقیقه بامداد|

«خاموش»💡

دوست دارم بدونم اون‌هایی که اینجا رو «خاموش» دنبال می‌کنند، کین؟

+ میشه بگید؟ 😶🙄

یه گلدون گل داوودی سفید

فرای همه‌چیز، به «م» حق میدم به همه‌چیز و همه‌کس پشت کنه... فرقش با من اینه که اولاً از قفس اومده بیرون، دوماً به خودش بیشتر از همه اهمیت میده، سوماً اون پرجرئته و من بزدل : ) البته که سببِ دو دلیل آخر رو دقیق نمی‌دونم... شاید به اهمیت دادنم به «خانواده و رضایتشون» برمی‌گرده. بعید نیست.

 

+ خیلی کلی گفتم. قرار هم نیست جزئی‌تر بشه. برمی‌گرده به خودسانسورِ درونم. شاید توی یه وبلاگ کاملاً ناشناس راحت‌تر باشم.

+ دلم می‌خواد یه روز جمعه، خدا رو دعوت کنم روی پشت‌بوم خونه‌مون یه میز کوچولو، یه گلدون گل داوودی سفید و دوتا صندلی... و تا شب باهم حرف بزنیم. به صرفِ چای و اسنک.

 

|۱۸ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۱ و ۴۷ دقیقه شب|

عشق، بارون، موتور هزار : )

وقتی بارون میاد، نمی‌ایستید پشتِ پنجره برای موتوری‌ها آیةالکرسی بخونید؟

ولی بخونید خیلی خوبه : )

خیلی کوچیک که بودم، بابام پستچی بود. روزهای ابری یه دست لباس بارونی می‌پوشید که پلاستیک خالص بود. بارون که می‌زد، نگران نبودم که خیسِ آب بشه، نگران بودم که لیز بخوره بیوفته... الآن موتوری‌های توی خیابون بارونی، من رو می‌برن به اون روزها... مدام براشون غصه می‌خورم.

اون موقع بلد نبودم آیةالکرسی بخونم. الآن بلدم. شاید یه روزی هم یکی پیدا شد برای من و شاید برای ذریه‌ام خوند. هوم؟

 

 

+ امسال رعد و برق ندیده بودم... الحمدلله امشب حسابی رگبار زد و رعد و برق شد : ) 

 

|۱۷ اسفند ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۰ و ۵۸ دقیقه شب|

 

۱ ۲ ۳ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan