هوفففف. صاحبخونه نه پول رو میاره، نه میاد بنگاه، نه جواب درستی میده پول زور هم میخواد بگیره. اونور رو که قولنامه کردیم باید فردا یا پسفردا اثاث میبردیم ولی همهچی روی هواست. نمیفهمم این همه سنگ چرا میافته توی کار آدم؟
امروز یه عالمه وقت داشتم ولی نه کاری کردم، نه آموزشم رو دیدم. فکرم درگیر بود. از طرفی تا لپتاپ میارم کاری کنم، مارژان ناراحت میشه که این همه کار داریم و تو نشستی؟ و در عین حال هیچ کاری هم نمیکنیم!!! دقیقاً فاز مارژان رو در این مواقع نمیفهمم! انگار معتقده به این که؛ یا باید فلان کار پیش بره، یا اگر هم پیش نمیره هیچ کار دیگری هم نباید انجام بدیم. درحالی که همهٔ تلاشم اینه که این باگ بزرگ رو از زندگیم حذف کنم و هی انگار نمیشه... بگذریم.
فلذا امروزم به علافی گذشت!
یه نیم ساعت انگار عصر خوابیدم ولی با تن کوفته و له و یه خواب چرت و پرت بیدار شدم. داداشِ فوت شدهٔ یه پسره رو توی خواب دیدم. خیره انشاءالله.
من دچارم به خودسانسوری و عجب پدیدهٔ مسخرهایه... عح.
|۷ شهریور ۱۴۰۱_ ساعت ۱۱ و ۳۶ دقیقه شب|
- دوشنبه ۷ شهریور ۰۱