لپتاپ رو روشن کردم و با کلی اهن و تلپ و یادآوری و فلان یکی دو ساعتی باهاش ور رفتم. الحمدلله خوب بود ولی به گمانم باید یه نسخه پایینتر رو هم تجربه کنم اینطوری نمیشه. حالا بگذریم.
عصری با مارژان رفتم خونه دخترعموش. همون که خیلی خودش به مارژان شبیه و من و دختر کوچیکهاش هم خیلی شبیه به همیم. امشب راهی کربلا بود. هی میگفت پاسپورتِ «میم» رو بدم شبیه همدیگهاید، کسی نمیفهمه که بیای با من بریم کربلا؟ حالا بگذریم از این حرفا، اینکه مارژان میگفت «نــــه هر کی با خانواده خودش باید بره» و در عین حال کاملاً مخالف کربلا و این داستانهاست و عمرا نه خودش میاد نه اجازه میده با کسی برم، هرگز هم اجازه پاسپورت گرفتن نمیده، از ایناش حرصم نگرفته!!! از اینکه همیشهٔ خدا من رو یه دست و پا چلفتی ۱۸ ساله معرفی میکنه، بیشترین حرص رو خوردم. یه غریبه هم خونهشون بود قرار بود با اونها برن کربلا. پرسید چند سالته؟ گفتم همسن «میم» هستم. چشمهاش رو گرد کرد و گفت: من فکر کردم بچه محصلی!!!
چقدر این بیبی فیس بودن مدتیه رفته روی مُخم!! هیشکی وجدانی آدم حسابم نمیکنه. هیشکیهااا.
+ امشب کوهِ غصهام. کوهِ همهٔ حسهای بد و منفی. اصلا نتونستم حتی یه کمش رو اینجا بروز بدم... امشب کلمات هم مستأصلند.
| ۱۳ شهریور ۱۴۰۱_ ۱۲ و ۳۰ دقیقه بامداد |
- دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱