فقط 4 روز دیگه مونده به تولد اینجا :)
زندگی همینقدر زود میگذره...
- دوشنبه ۲۳ ارديبهشت ۹۸
روزی دریا خواهم شد...
فقط 4 روز دیگه مونده به تولد اینجا :)
زندگی همینقدر زود میگذره...
یهجوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک میکنم گرد و غبار بلند میشه...
چقدر گم شدم توی زندگی... چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.
میخوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم یا اینکه چرا مصادیق برندهشدنم رو فراموش کردم.
خیلی گنگ مینویسم و خودم میدونم.
من همون نوزادم...
همون نوزاد!
لحظاتی از نفس کشیدنهات هست که واقفی اللان باید با یکی حرف بزنی و چونه به چونهاش بدی تا صخره سنگین روی قفسه سینهات برداشته بشه و با یک خداحافظی پر کش و قوس طرفت رو خوشحال کنی...
علارغم وجود این فضای مجازی که تا ارادهکنی انگشتهات بسیج شدند و به چهارصد نفر عرض ۴ دیقه پیام دادن و صوت و تصویر و.. فرستادن... عیناً هم زمان با وجود اون حس سنگینی، یک مقاومتی میکنند انگشتات برای تایپ کردن یک "سلام، خوبی.........." که بیا و ببین!
با ساطور بزنی قطعشون کنی!
.
.
حالا که دقت میکنم توی اون لحظات، چیزی که باعث مقاومت در برابر ارسال هرگونه پیام میشه، ممانعت این حسه که خب الان بپرسه خوبی، چطوری؟ چی جوابشو میدی؟ دروغ!!؟! الکی بگی خوبم؟! خب مگه مرض داری؟! پس هیچی نگو ساکت باش! کی حااااال داره توضیح بده چمه! گاهی هم اصلا نمیدونی چته چه برسه بخوای توضیحش بدی!
همیشه روزهای آخر سال و روزهای اول سال جدید برام مثل طوفان میمونه و من چون ذره غباری درش پیچیده میشم، بالا میرم، پایین کشیده میشم، با بقیه ذرات معلق تنیده میشم و ناگهان با سوت سرسام آور در خلاءی بی خودی رها میشم...
چقدر دلم میخواد حداقل یک سال از باقی عمرم رو در اوج آرامش و دور از دغدغههای خودساخته شروع کنم.
پ.ن : برای هم وطن های سیل زده هم دعا کنیم و هرچی دستمون میرسه کاری کنیم.
پ.ن2: مغزم خالیِ خالیه... بی خود شده در خلاء مغزم رها شدم...
یکی از داستانهای بلندِ مذهبی که تا حالا خوندم وخیلی چسبید، کتاب «احضاریه» به قلم جناب آقای «علی مؤذنی» از نشرِ «اسم» بود.
داستان حول محورِ سفری میچرخه که یک روزنامه نگارِ ایرانی به اسم «مسعود» به اون «احضار» میشه و خوابی که خواهرش «عارفه» میبینه و مشتاق تر از برادر میشه برای سفر!
جریاناتِ منتهی به سفرِ و آیین «پیاده روی اربعین»، کنشها و واکنشهای شخصیتها، خوابی که عارفه میبینه، اشتیاقش به سفر و روندِ رفت و برگشتِ داستان بین گذشته و حال، کاملا در نامگذاری این کتاب دخیل بوده.
راز دلچسبی این کتاب در تحقیقِ 4 ساله و جانانه ای نهفته که نویسنده معطوف کرده برای مطالعه تاریخی و عاطفیِ واقعه کربلا، جریانات سیاسی و شخصیتهای شبهه آلودِ تاریخِ امامت امام علی(ع) و حسنین(ع). اما به نظر میرسه قشنگترین بخش تحقیقاتِ جناب آقای مؤذنی مربوط میشه به زندگی پر فراز و نشیب و شخصیت والای حضرت زینب (س) و رابطه عاطفی ایشان با امام حسین(ع) و جنابِ عبدالله بن جعفر طیار، چرا که تحلیلهای دلبرانه شون از شخصیت این بانوی بزرگوار از قلمِ «عارفه» به قدری دقیق و منطقیه که ناگریز آدم رو به این سمت سوق میده که: "ببین! الگوی واقعی و تمام عیارِ یک زن در جایگاهِ دختر، خواهر، همسر و به طورِ دقیقتر در جایگاهِ پیرو امامِ زمانِ خودش، حضرت زینب سلام الله علیها هستند، ایشون اومدند تا برای ما و در ظن ما، الگویی دست یافتنی تر باشند".
اما تنها نقد غیر حرفه ای خودم رو به سبکِ روایت و جریان سازی این کتاب وارد میکنم. میدونم که همیشه اعتماد کردن به فهم مخاطب خوبه اما یک جاهایی نویسنده ها از جمله آقای مؤذنی روی این اصل داستان نویسی بیش از حد سرمایه گذاری میکنند. توی کتاب احضاریه جابه جایی شخصیت های مسعود و عارفه که به عنوان خواهر و برادری بسیار وابسته و دلبسته به هم شناخته میشند، خیلی توی ذوقِ منِ مخاطب زد که گاهی باعث میشد فضای بکر و لذت بخشِ تحلیل ها و روند داستان توی ذهنم مخدوش بشه و با ابرویی گره کرده برگردم چند صفحه قبل تا ببینم دقیقا اونچه که رخ داد واقع جریان داستان بود یا خیالات و اوهامِ شخصیتهای اصلی. اما در کل نقاط قوتش به قدری زیاد بود که ایرادهای جزئی این چنینی چیزی از ارزشش کم نمیکنه.
_______________
پ.ن: واقعا از خوندن این کتاب تا چند روز سر ذوق بودم و توصیه میکنم حتما بخونید هرچند برای تحسین تحلیل های بکر این کتاب از شخصیت والای حضرت زینب(س) کلماتم قوت کافی ندارند.
پ.ن2: بسی از «بیان» عصبانی ام که همه نیم فاصله هام رو حذف کرد! بی تربیت :/ جز تعدادی اندک که کژتابی ایجاد میکرد، به بقیه دست نزدم نگید چقدر بی سواده هااا
پ.ن3: یادم رفت عکس جلدش رو آپلود کنم خب، ویرایش کردم :)
اینم عکس:
یک عدد مبهم گم شده است :(
از جوینده تقاضا میشود، وی را کت بسته تحویل دهد :/
کجایی پس؟
همزاد؟ نیستی؟ کجایی؟
فندقِ سه سالهام ناراحت، نشسته بود روی الاکلنگ، با هر رفت و برگشت، نوک زبون و شیرین زمزمه میکرد: "میرسم...نمیرسم...میرسم...نمیرسم..."
+ ناخودآگاه یاد جوادَم افتادم :)
--------------•●
برگرفته از کانال جرعه جرعه جان:
@EinTaGhaf
هر وقت یکی از استعدادها یا علاقه مندی هایی که ازش لذت میبرم رو گذاشتم جلو روم و هی تصمیم گرفتم اون استعداد و علاقه رو با آموزشهای جانبی تکمیلترش کنم، ناخودآگاه ازش دلزده شدم یا ازش ترسیدم و کنارش گذاشتم!
دقیقا هرجا سعی کردم لذتهام رو بندازم توی بستر یادگیریِ بیشتر، بیشتر از خودم دورش کردم، بیشتر کنارش گذاشتم و دیگه ازش لذت نبردم! تهذیب، نویسندگی، شعر، طراحی، نقاشی آبرنگ و هزار چیز دیگه که به سرانجامی نرسیدند، فقط به همین دلیل. البته از دستشون ندادم ولی پیشرفتی هم نکردم.
هروقت لذتی رو همونطور بکر و خلاقانه پیش بردم؛ بدونِ اجبار کردن خودم به آموزش جانبی، روز به روز توش پیشرفت کردم و مثلا به طور تلویحی از فضای سیلان آمیز تخیلم یا به طور اتفاقی و بدون هیچ پیش زمینه ای با تجربه کردن یا در بطن یک گفتگوی دوستانه و یا از هزار راه این مدلی، نکاتِ کلیدی بیشتری رو یاد گرفتم و پیشرفت بیشتری نصیبم شد.
دلم میخواد دلی، همه راههای نصفه رو ادامه بدم بدون اینکه هی به خودم بگم: "صبر کن به تبهر کافی برسی." و یا خودم رو در بستر آموزش قرار بدم.
این موضوع یکی از ریشه های تنبلی و از بین رفتن انگیزه هامه... حتی اگر گشنه ی بالفطره باشم ولی انگیزه نداشته باشم و از خوردن لذتی نبرم، تهش از گشنگی میمیرم و چیزی نمیخورم تا این حد سرتق!
پ.ن: متاسفانه این خود درگیریِ ناشناس و مرموز، توی دیگر ابعادِ شخصیتیم هم ورود داشته مثلا در به در، پی عبادتِ عامیانه میگردم و از یک جایی به بعد از عبادت عالمانه هیچ سودی نبردم و با جرأت میگم، دلزده ام کرده چون همش دنبال یاد گرفتنم نه لذت بردن!اصلا یادم نمیاد از کی و به چه علت این همه تنبلی در من رسوخ کرد...
راه حل بیرون کردنش چیه؟
میشه هر چی میدونید بگید؟
پ.ن: به نظر میرسه واژه تنبل ریشه در فارسی دری داره، ترکیبی از «تن + بهل» بوده، «هلیدن» توی فارسی دری، به معنی «اجازه دادن» یا به نوعی «فرصت دادن» هست. «بهل» یعنی «اجازه بده». و میتونه اصطلاحاً «تن را فرصت آسایش بده یا تن را بیاسای» باشه. و شاید در اصطلاح کسی که چنین میکنه رو تنبهل میگفتند که الان به «تنبل» تغییر ظاهر داده :) الله اعلم.