توی هوای تفتیده تابستون، دم غروب بوی عطر یاسی توی کوچه میپیچید که از روی دیوار همسایه بیرون اومده بود و بیشترین طول دیوار کوچه رو میپوشوند. بهترین زمان بود که بچه ها میومدن تا قبل از تاریک شدن هوا آخرین تلاششون رو بکنند برای بازی کردن و مادرها آروم آروم میومدند تا بچه ها رو به اجبار و کشون کشون ببرند خونه. همون موقع بود که بچه ها به شاخه های آویزون یاس یورش میبردند و هرکسی دستش میرسید و قد بلندتری داشت، گل بیشتری نصیبش میشد... من و جواد و داوود که از این ماجرا هیچ وقت مستثنی نبودیم بلکه جزو اولین یورشی ها به حساب میومدیم روی نوک پا در تقلای گرفتن شاخه ها جست میزدیم، با این تفاوت که من برای خودم یاس میچیدم و دسته میکردم، داوود برای مادرش و جواد هم برای من!
اما جواد هیچ وقت بلد نبود درست و حسابی یک دونه گل یاس زرد رو سالم بچینه ولی خب سعی و تلاشش قابل قدردانی بود. از بس روی پنجه های پاش میپرید تا بیشترین تعداد از اون گل ها رو بچینه و برای این کار عجله میکرد، همه گل های یاس زرد و سفید با شاخه و چند تا دونه برگ، توی مشتش کنده و مچاله میشدند... ریز ریز بهش میخندیدم و از بین گل های مچاله که حالا توی کف دو تا دستش جمع کرده بود، یک دونه یاس زردِ سالم تر رو برای خودم جدا میکردم، خوشحال میشد، با یک لبخند گََل و گُشاد، سعی میکرد به جایی از موهام وصلش کنه ولی خب اغلب موفق نمیشد... این کار رو از خودم یاد گرفته بود...
11/ دی/ 97
"Boshra_p"
---------------------------
پ.ن: شاید تصویر دیوار گل یاس، قشنگ ترین و زنده ترین تصویر باقی مونده ی پستوی ذهنم از اون دوران باشه. :)