یادم نمیاد توی دانشگاه هیچ استادی از بازار کار حرف زده باشه یا از مهارتافزایی در راستای رشتهٔ خودمون چیزی گفته باشه... و این خیانتِ اساتید به دانشجوئه.
فقط مشغولمون کردن به ارائه کارهای عملی بیخود و کمفایده و کمبازده... بهجاش باید هر ترم دو واحد درس عملی و ثابت از یک فن و مهارت کاربردی در راستای رشته ارائه میدادن که وقتی فارغالتحصیل میشی با همون فن بتونی یا درآمد کسب کنی یا بالاخره با افزایش همون مهارت به بازار کار و اهل فنش وصل بشی...
عجیب احساس خسران میکنم...
اشتباه بود که بلافاصله بعد از ارشد، معطل آزمونهای استخدامی شدم، هرچند که با وجود فهمیدن این اشتباه، هنوز هم زورم به زور خانواده نمیچربه و نمیتونم بهشون بفهمونم که تایم زیادی رو برای این اشتباه مکرر از دست دادم... لطفاً اجازه بدن دیگه تکرارش نکنم.
و الآن خیلی دیره برای مهارتافزایی؛ ولی خب کاری نمیشه کرد و ۸ ماهه مشغول همین مسیرم.
و من خستهٔ مسیرم...
خیلی خسته.
دلم میخواد برم بالای یه بلندی مشرف به کل دنیا و این خستگیم رو فریاد بزنم.
عمرم رو تلف شده میبینم، هرچند که حجم زیادی از این ناامیدی از ناحیهٔ شیطونه؛ ولی مقداریش هم برآمده از حقیقتیه که توش غوطهورم...
واقعاً دلم میخواد یکی بغلم کنه و با تمامِ وجود بفهمه و بهم حق بده.
+ این نوشتنه، انرژی منفیهام رو دفع میکنه... اصراری به خوندهشدنش ندارم... ولی اگر خوندید، شنیدن حرفهاتون رو قطعاً دوست دارم.
|۸ اسفند ۱۴۰۲_ ساعت ۱۰ و ۳۱ دقیقه شب|
- سه شنبه ۸ اسفند ۰۲