تولد!
چه تولدی:)
مولا جان♥ تولدت مبارک : )
مولای رئوفم؛ سخت منتظرم دعوتم کنی زیارتت : )
سختتتتتت!
شدیدا نیازمندم...
اشک نوشت: دلتنگم.
پ.ن: ان شاءالله بهترین ها رو از مولا هدیه بگیرید♥♥♥
- يكشنبه ۲۳ تیر ۹۸
روزی دریا خواهم شد...
تولد!
چه تولدی:)
مولا جان♥ تولدت مبارک : )
مولای رئوفم؛ سخت منتظرم دعوتم کنی زیارتت : )
سختتتتتت!
شدیدا نیازمندم...
اشک نوشت: دلتنگم.
پ.ن: ان شاءالله بهترین ها رو از مولا هدیه بگیرید♥♥♥
بی صدا ببارم، تمام ایوان را آب بردارد و تمام غم هایم را بشوید و با خود ببرد... تمام دلواپسی ها، همه نشدن ها، همه دلتنگی ها، همه پستی هایی که غرقشان شدم و بلندی هایی که دستم بهشان نرسید.
تمام غم ها را.
یک دنیا حرف دارم...
از جنس بی صدا.
____________________________
نمیدونم به طلبه...
به رزق و روزیه
به قسمته..
به هر چی هست، منم میخوام.
دلتنگ حرم قشنگتم آقای رئوف.
میگه: "دل در گرو کسی داشتن سخته..."
میگم: " اینو ببین!
... میبینی؟ درِ قشنگیه،
اما بسته است...
قطعاً کسی که پشت چنین دری منتظر میمونه، خسته نمیشه، سرگرمتر میشه...
مثل بعضی دردها... که آدمو درد طلب تر میکنه،
بعضی رنج ها، آدمو صبورتر میکنه،
بعضی عشق ها، آدمو تبدار تر میکنه...
قبول داری؟ "
میگه: آره.
میگم: اما امان از دری که بسته میمونه و سرگرم ترت نمیکنه، عاشق ترت میکنه...
--------------
زرد و بی رمق ... مثل یکسال پیش.
تقصیر خودم بود که قلب بیچاره دوباره بی تاب شد؛
آخه محکم شونه های یه رفاقت نابود شده رو گرفتم اونقدر تکونش دادم تا تمام حس های مرده اش بیدار شد... نفهمیدم چه کردم... از این که به قهقرا نرفت خوشحال باشم؟
منتطر باشم بازم به قهقرا بره؟
یا...امید بهبودی داشته باشم؟
دله دیگه...رفاقت حالیشه...یه وقت هایی میزنه دوباره به سیم آخر...
داشتم جاشو با خدا پر میکردم، حس میکنم گند زدم به تمام تلاش دو سال ام...
فقط میگم کاش هیچ وقت باعث نشی به خاطرت روی خدا پا بذارم، که میدونم اگر اینطور بشه، همین تو، یه روزی روی من پا میذاری...
و تمام.
دخترک سرش را بالا گرفت، شاخه درخت توت درست بالای سرش پر از توت های آب دار و شیرین بود، دور تنه درخت چرخی زد.
پیر زن همسایه از پشت پنجره به حیاط سرک کشید، دخترک را در حالی دید که در تقلای گرفتن پایین ترین شاخه درخت توت گاهی بر روی پنجه می ایستد و گاهی جست میزند...
میخندد به مصر بودن دخترک، فکر میکند: "دست کم یک متر از نوک انگشتش تا آن شاخه فاصله است، آخر چه امیدی دارد"
غرق در خیال میشود، یاد شیطنت های خودش میافتد وقتی بابا به ستوه میآمد و فریاد میزد «ماریا کجایی پدرسوخته؟»
دستی به پوست چروکیده اش کشید و تمام تلخی های روزگارش را لای چال های عمیق لپ هایش جا داد، باز هم لبخندی زد و با نگاه به جست و خیز های دخترک به یادآوردن خاطراتش دل خوش کرد.
"Boshra_p"
21 آبان 97
+شاید وقتی خودم پیر شدم :)
پ.ن: از کانالم کپی کردم EinTaGhaf
همین که میدونم «تو» کجایی کافیه برام تا حرفای نگفته رو پیشت نگفته بِبارم ...
از طرف "بشری"
برای «دختری از نسل حوا»
----------
برگرفته از کانالم:
@EinTaGhaf ✍
«کافه ماگنولیا شعبه دیگری ندارد»
یک روز این رو بالای کافه کتاب خودم میزنم. شاید تو و اون یکی، هر روز بیاید به صرف بیسکوییت هایی که خودم پختم و چای، دور میزی بشینیم که کنار درخت ماگنولیا مختص خودمون گذاشتم.
تو در مورد رُمان جدیدت بگی و اون یکی از این که «وُریا» به چاپ چهارمش رسیده ذوق کنه و کار تصویرگری کتاب سومش رو بسپره به خودم و من کف کنم از داشتنتون...
اون روز قطعا خیلی دور نیست.
باید اعتراف کنم که قند ته دلم آب میشه از این تصورات دست یافتنی :)
یه چی بنویسد حالم خوب بشه دیگههههه توی این وضع داغان :( چه جور وبلاگری هستید؟!
خب اصل قضیه اینه که درِ کانال تلگرامی من به روی همه بازه
بفرمائید اینجا کلیک رنجه کنید :)
خوشحال میشم تشریف بیارید.
آیدی @EinTaGhaf رو هم توی تلگرام سرچ کنید میرسید به جرعه جرعه جآن :)