- شنبه ۲۸ مهر ۹۷
دروغ نیست اگر بگم تنها کاری که پایبند و مصر بهش باقی موندم اینه که اولِ صبح نزدیک به ظهر :| بعد از بیدار شدن، موهامو شونه میکنم و به انجام هر روز ش اصرار دارم چون ژولیدگیش عصبیم میکنه!
وگرنه به حدی از بی انگیزگی و تنبلی رسیدم که فقط خدا میدونه.
.
.
چرا پای عزمم لنگه؟ چرا جزم نمیشه؟
:_( چکار کنم؟ کیست مرا یاری کند؟
- پنجشنبه ۱۲ مهر ۹۷
حالا خوبه خودمم میدونم موضوع چیه و نمیتونم کاری کنم...
اصلا افتادم روی دنده لج با کل کائنات!
حتی به گوسِپَند درونم هم رحم نمیکنم، چه برسه به واعظِ درونم!
اصلا نمیفهمم ایییین همه لجاجت از چیه؟!
البته اینقدرها هم حمار نیستم، نه که نفهمم از چیه ولی راهشو نمیدونم!
راهِ رضایت رو نمیدونم.
.
راضی نیستم، همش نق و غر میزنم!
به هیچیِ هیچی راضی نیستم.
.
عصبانیم و لجاجت میکنم با همه کس و همه چی...حتی با اصولی ترین موضوعاتی که فونداسیون عقایدم هستن هم لجاجت میکنم!
عجب وضعی شده هاااا
-_-
- چهارشنبه ۱۱ مهر ۹۷
دقیقا فلسفه این پست هایی که فقط عنوان دارند و رمز گذاری شدن، چیه؟
اگر قراره کسی نخونه چرا پست شدن؟
یا اگر قراره یه تعداد معدود بخونند چرا توی فضاهای دیگه مثل اینستا و تلگرام و سروش و ... بین خودشون به اشتراکش نمیذارن؟
قصدم خوره گیری نیست ها فقط لزوم و فلسفه اش رو نمیفهمم!
آقا لطفا یکی منو روشن کنه!
- سه شنبه ۱۰ مهر ۹۷
چراغ رو روشن میکنم، جلو آیینه می ایستم، به آدم توی آیینه نگاه میکنم و از «من» درونم میپرسم: «آدم توی آیینه استحقاق عاقبت بخیری داره؟»
کسی جواب نمیده...
- شنبه ۷ مهر ۹۷
چقدر دلم میخواد، یک ماه کار و مقاله و زندگی شهری رو تعطیل کنم، 10 جلد کتاب بذارم ته کوله پشتی و یک دست لباس بردارم و بزنم به جاده...
برم از اینجا.
بدون دغدغه فقط یک ماه کتاب بخونم.
بدون دغدغه فقط یک ماه انرژی جذب کنم و هر روز به یکی از افکارم سر و سامون بدم و تهش یک «عاهان» جانانه بگم.
یک ماه فقط!
میشه یعنی؟
________
.
پ.ن: سرمو میگیرم بالا، مارمولک بی دُمِ من داره نگاهم میکنه و چشمای روشنش برق میزنه :)
- دوشنبه ۱۲ شهریور ۹۷
خیلی اهل حرف زدن با هرکسی نیستم، هی تصمیم میگیرم اینجا رو حذف کنم بعد میگم حالا بعدا، حالا ولش کن...حالا بیخیال...
.
.
.
:|
حذف کنیم بریم دنبال زندگی؟ یا چی؟
- جمعه ۲ شهریور ۹۷
همیشه وقتی فکرم به یه چیزی مشغول میشه دلم میخواد یه گوشه بشینم و با تمرکز همه چیز رو از ذهنم بریزم بیرون و فقط به همون یه موضوع فکر کنم و تهش بگم : " عاهان ! " و بعد بلند شم برم دنبال زندگیم.
- چهارشنبه ۳۱ مرداد ۹۷
جنسش چوبی بود، مهره های ظریف و ساده اش باعث شده بود بعد از راهیان نور 92 من و سادات و مَرضی مثل دست بند بندازیم به دست چپمون، البته بدون اینکه هماهنگ کنیم هماهنگ شده بود...ناخودآگاه دوسش داشتیم!
گذشت، سادات و مَرضی رفتن کربلا، تسبیحمو دادم گفتم متبرک کنید به حرمین. تا از کربلا برگردند هزار بار خواب بچه ها توی کربلا و تسبیحمو دیدم.
نمیدونم چطور اینقدر دوسش داشتم، انگار چوب شریفی بود که تقدیرش تسبیح شدن و زیارت حرم ائمه شده بود، منم از این بابت براش احترام ویژه ای قائل بودم!
بازم گذشت و توی دفترِ «جاد» با یه عضو جدید آشنا شدم، کم کم فهمیدم چقدر شبیه منه، «روبی» صداش می کردم.
یه روز بدون مقدمه بهم گفت :" تسبیحتو میدی به من؟"
گفتم: "یعنی مال خودت باشه؟" سرشو به نشونه تایید تکون داد. توقع داشت بدم اما من بدون رو دربایستی گفتم: " نه خلیی دوسش دارم"
چیزی نگفت اما از چهره اش پیدا بود که یه کمی ناراحت شده اما نمیخواد به رو بیاره.
چند وقت بعد روبی رفت کربلا ، وقتی برگشت یه تسبیح کریستال آبی گرفت جلوم و گفت: " این مال توئه خیلی وقته دارمش به همه جا متبرک شده ، فقطط دلم میخواد بدم به تو"
گفتم : " چرا میدی به من ؟" و به تسبیح چوبی دور دستم فکر کردم که نداده بودمش به روبی!
با شرمندگی گرفتم ازش، خوشحال شد که قبولش کردم.
الان 4 سال و خورده ای از اون قضیه گذشته و من هنوز دارم فکر میکنم؛ چرا وقتی روبی درخواست کرد تسبیح چوبی رو من ندادم اما خودش بدون اینکه من درخواست کنم تسبیح کریستال رو داد به من؟
مطمانم روبی آدم به رو آوردن نبود، اهل گرو کشی و به رخ کشیدن هم همینطور!
با خودم میگم، حتما وقتی بهش ندادم منو قضاوت کرده و بعدش پشیمون شده چون دیده واقعا تسبیح رو دوست دارم و بعد برای اینکه نفس خودشو ادب کنه تا دیگه کسی رو قضاوت نکنه تسبیح مورد علاقه خودشو بخشیده به من!
...
.
.
این همه استدلال ردیف کردم که به این نتیجه دلخواهم برسم که روبی هیچ وقت ادم به رو آوردن نبوده و....
می دونید چیه؟ من روبی رو می شناسم، بقیه که نمی شناسند فکر می کنند می خواسته به رخم بکشه!
اصلا میدونید؟ ازاین مترسم که آدمایی که دوسشون دارم و پیش فرض خوبی ازشون توی ذهنمه، خراب بشن ... همه جوره خودم و ذهنم و قلبم رو می پیچونم تا اون چیز بدی از عزیزام به ذهنم نمونه.
مثل مادری که موقع بالای دار رفتن شوهرش، جلوی چشمای بچه اش رو میگیره!!
________________
توقع ندارم متن به این درااازی رو بخونید :)
برای دل خودم فقط نوشتمش!
- پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷
- پنجشنبه ۲۸ تیر ۹۷
-
دی ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
شهریور ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
مرداد ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
خرداد ۱۴۰۳ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۳ ( ۱ )
-
فروردين ۱۴۰۳ ( ۹ )
-
اسفند ۱۴۰۲ ( ۱۵ )
-
دی ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
مهر ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۱۰ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۱۴ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۲ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۶ )
-
مهر ۱۴۰۱ ( ۶ )
-
شهریور ۱۴۰۱ ( ۲۰ )
-
مرداد ۱۴۰۱ ( ۱۱ )
-
فروردين ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۱ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
شهریور ۱۳۹۸ ( ۶ )
-
مرداد ۱۳۹۸ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۸ ( ۴ )
-
خرداد ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
فروردين ۱۳۹۸ ( ۲ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۱۵ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
تیر ۱۳۹۷ ( ۹ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۷ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۸ )