دلم میخواد یه غریبه پیدا بشه، دو تا محکم بخوابونه توی گوشم بعد بشینم یه عاااالمه هم براش بلند بلند و وحشتناک گریه کنم همزمان هم حرف بزنم. طوری که نه چیزی بفهمه، نه بتونه چیزی بپرسه.
- يكشنبه ۲۴ مهر ۰۱
روزی دریا خواهم شد...
دلم میخواد یه غریبه پیدا بشه، دو تا محکم بخوابونه توی گوشم بعد بشینم یه عاااالمه هم براش بلند بلند و وحشتناک گریه کنم همزمان هم حرف بزنم. طوری که نه چیزی بفهمه، نه بتونه چیزی بپرسه.
خــُــب! دیروز که به جشن بیعت گذشت و کلی انرژی منفیهای این چند وقت رو شست برد الحمدلله.
امروز هم که یه جمعهٔ خوبی بود البته با اغماض که بگذریم...
کتاب «مهارتهای زندگی برای کودکان» رو دارم میخونم خیلی نمیشه گفت کتاب خوبیه ولی مشتاقم زودتر تمومش کنم که جزوهٔ توصیه شدهٔ احلام رو بخونم؛ جزوهٔ «کودکِ متعادل».
کتابِ الکتریکی «ماجرای فکر آوینی» رو هم دارم با یه گروه همخوانی و مباحثه پیش میرم تا اینجای متن که خیلی عالی بود. البته که زوده برای قضاوت و فلان.
برای گروه هم نظری ندارم جز اینکه فقط برام نیرو محرکه است تا برای کتاب خوندن طی روز به زور هم که شده یه ابرویی، آکولادی، پرانتزی چیزی باز کنم.
راستی دوسال پیش یکی کتابِ نیمدانگ پیونگ یانگ رو بهم هدیه داده بود توی طاقچه، یهو طاقچهام حذف شد و کتابم هم به باد رفت، بعد دو سال طاقچه رو نصب کردم دیدم عه این کتابمم توشه و حذف نشده. حسابی سوپرایز شدم.
و اینکه فردا باید برم اداره، امیدوارم به اون نتیجهٔ مطلوب برسم. آخدا اگر شیفت صبح بشم که عالیه. واقعا از شیفت بعداز ظهر بدم میاد تمام روزم رو از دست میدم.
یه ذره توی فتوشاپ تنبل بازی کردم امروز؛ ولی باید بتونم جبران کنم ایشالا.
بعد اینکه به جای ناهار کیک خوردم 🤣🤦🏻♀️ با چایی. همینقدر بیخیال.
یه کم باید روی تغییر دستورالعملهای کاری بچهها تمرکز کنم. البته بیشتر روی روشِ بیان و توضیحش که جمع بشه توی ذهنم.
هومممم دیگه همین.
|۱۵ مهر ۱۴۰۱_ ساعت ۱۰ و ۳۵ دقیقه شب|
امروز رفتم اداره، با مدارک جیگر زلیخایی خودم لابهلای مدارکِ دیگران مواجه شدم و اسمی که توی لیست نبود، یه دنده ایستادم تا اسمم رو وارد لیست کنند! حالا بگذریم...
دختردایی بزرگه زنگ زد و دربارهٔ آرن کلی حرف زد که دیروز مدرسهاش گفته اختلال تمرکز داره امروز نیاد مدرسه. یه کم حرف زدم باهاش که تو خواهرشی نه مادرش، پس به اندازٔ یه خواهر براش کاسهٔ داغ باش، نه قد مادرش که بعدها بهت نگن شدی کاسهٔ داغتر از آش!
و خب این چهل و پنج دقیقه حرف زدن، یه عالمه وقتم رو محدود کرد.
خوابیدم عصر البته دقیقترش اینه که بگم، غش کردم!😆
غروب چندتا اسکیس کار کردم؛ ولی به توصیهٔ استاد باید سادهسازی بشن... چند نمونه اسکیس سمبلیک و مفهومی فرستاد که خب تا اسکیسهای من برسه به اون حد و گوساله، گاو شود؛ دل صاحبش آب شود!
یه مقاله «مهارتهای نهگانه و تفاوت فردی» رو خلاصه کردم برای خودم که نمیدونم چرا نویسنده فقط ۶ تا مهارت رو اسم برده بود 😅😑.
چند صفحه هم از کتابِ «مهارتهای زندگی برای کودکان» خوندم که بد نبود؛ اما شدیداً پرتم کرد توی گذشته و این بده!!
آموزشهام رو انجام ندادم چون تایم نداشتم. هرچی این روزها میدوئم نمیرسم چرا؟ #عح !
الانم باید ورزشم رو کنم بعد یه وقفهٔ ۴ روزه :/ و بعد لالای عمیق.
|۱۱ مهر ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۲۴ دقیقه بامداد|
هشدار که آرامش ما را نخراشی...
چقدر طبیعت منبع انرژی و آرامشه.
اینجا رو باید توی اردیبهشت و نهایتاً ۱۵ روز اول خرداد بیای، اون هم با چندتا همسن و سال خودت که حسابی خوش بگذره. همین چند ثانیهاش هم حسابی حالخوبکنه.
+ جاتون خالی، اوایل خردادی که گذشت با دو تا از دوستهای صمیمی و همسرهاشون رفتیم دو روز الموت گردی. تور لیدر خوبی میشم! 😁✌🏻 بعدها عکس و فیلمهاش رو بذارم؟☺️ خیلی دلبرن.
بعداً نوشت: چرا وقتی میاد اینجا اینقدر بیکیفیته؟ 😢
|فیلم به تاریخِ پنجشنبه_ ۷ مهر ۱۴۰۱_ الآن ۹ مهر_ ساعت ۱۱ و ۳۱ دقیقه شب|
دیشب مهمون داشتیم، یکی از پیشواهای جوان زرتشت مسلک بود با همسرش که با خانوادهٔ دخترعموی مامانم اومده بودن.
تمام مدت دربارهٔ هیپنوتیزم و خلسه و حقایقی صحبت میشد که با هیپنوتیزم بهش میرسن. کلی از تجربیات هیپنوتیزمهاش گفت که فلان قاتل و دزد رو پیدا کرده و از این حرفها. حتی بهم پیشنهاد داد میخوای هیپنوتیزم بشی؟ که همسرش گفت باید زیر ۲۰_ ۲۳ سال باشه و به نحوی پیچوند!!!! 😆✌🏻
بعد صحبتِ متکم وحدهٔ مهمانی؛ یعنی همون پیشوائه، رفت سر اینکه کدوم دین کاملتره و مدعی این رو بود که خیلی برای تبلیغ دینم تلاش کردم و به استادها و پیشواهای دیگر نقد داشت و خودش رو به نحوی بهتر از اونها معرفی میکرد.
در ادامهٔ بحث هم رفت سمت تمسخر اسلام و اینکه من تا حالا نماز و قرآن نخوندم و... تهش هم ادعا کرد که حضرت رسول صلاللهعلیهوآلهوسلم خاتمِ پیامبران نیست و کتابِ آسمانی پنجم که پنهان هست و سینه به سینه به اهل این دین رسیده الان همون دینی هست که ایشون پیشواش هست. فلذا اِله و بِله و جیمبله!!! تهش هم اینکه باید ظاهراً مسلمون بود که بقیه ندونند حقیقت دین تو چیه و باید فقط یه دین داشته باشی و فلان.
البته که اگر حوصله داشتم، میتونستم بشونمش سرجاش ولی چون اهل مغلطه بود، اساسا جز با کسی که قصد فهمیدن داره، با بقیه بخث نمیکنم؛ فلذا فقط حرفهاش رو شنیدم هیچ حرفی مبنی بر رد و تایید نزدم.
زنش دو سال پیش یه جایی من رو دید، تیکه انداخت که: «هه این همه درس قرآنی خوندی، میبینم که نظامتون داره فلان میشه! دیگه بهکارت نمیاد!» گفتم من برای نظام و حکومت و ایکس و ایگرگ درس نخوندم که اگه هم این بره اون بیاد، علم من متزلزل بشه، یا به درد کسی بخوره یا نخوره!» با دهان باز نگاهم کرد و ترجیح داد سکوت پیشه کنه.
هوفففف پناه بر خدا از دست این قومِ یعجوج و معجوج!
الان هم که اینها رو نوشتم، گوارشم همونجور عصبی شد که دیشب شد.
جالبه که حضرت پدر علاوهبر اینکه اهل دین و این ادعاها نیست، داشت سعی میکرد که بهش بفهمونه از امامها و قرآن و ذکر مسلمونها خیلی معجزهها و تأثیرها دیده و ازش میپرسید یعنی تو این رو قبول نداری؟ و در مقابل با یه مشت مغلطه از جانب اوشون مواجه میشد و دارم فکر میکنم آیا حضرت پدر قدرت تحلیل و تشخیص درست از غلطها رو داره یا نه؟ و غم میشینه روی دلم.
|نیمروز نوشت_ ۶ مهر ۱۴۰۱_ ساعت ۶ و ۲۲ دقیقه_ ماجرای دیشب|
خب دیگه ما هم چند روزه جابهجا شدیم الحمدلله و کماکان داریم وسایلها رو میچینیم. چه پروسه خسته کنندهای شده. میری وسایل کمدها رو بچینی میبینی اول باید فرشها پهن بشن، میخوای فرش پهن کنی، میبینی باید موکت اول میزون بشه، موکت میزون میشه میبینی فرشها رو دادن قالیشویی هنوز نرسیده و الی آخر. همهچیز زنجیروار بهم وصله.
شدیداً دلم گردش میخواد. خونه دوستم ۵_ ۶ تا ساختمون اونطرفتره؛ ولی هنوز فرصت نشده بهش سر بزنم. تا خونه از این آشفتگی در نیاد، گردش و ملاقات دوستهام بهم نمیچسبه. سیستمم اینطوریه که وقتی میخوام برم بیرون، خونه رو کامل تمیز میکنم تا وقتی برمیگردم خونه با جبههٔ جنگ مواجه نشم که همهٔ حال خوبم مثل الکل نپره.
این چند وقت هم آموزش بیآموزش. حتی تمرین هم نکردم. ولی خب آخرین فایل، مربوط به روتوش رو دوبار دیده بودم. حالا تا اوضاع خونه مرتب بشه باز میشینم سر تمرینم.
دارم سعی میکنم به کارم فکر نکنم و ذهنم رو ازش منحرف کنم حالا تا ۱۰_ ۱۵ روز دیگه مشخص میشه باید چکار کنم و از اداره زنگ میزنند. اگر شیفت صبح باشم به خیلی از کارهام میرسم مثل طرح زدن و آبدرمانی و کارهای موسسه و... ولی اگر بعدازظهری باشم... ولش کن بابا خدا بزرگه 😌✌🏻
انشاءالله اوضاع قاراشمیش فعلی هم جمع میشه تا ببینیم خدا چی میخواد.
|شنبه ۲ مهر ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقه|