دلم میخواد کسی رو داشته باشم که دلم براش تنگ بشه...
نه که الان تنگ نمیشه، نه. یعنی دلم تنگ بشه و مجبور نباشم بگم. خودش بفهمه.
- شنبه ۲۲ بهمن ۰۱
روزی دریا خواهم شد...
دلم میخواد کسی رو داشته باشم که دلم براش تنگ بشه...
نه که الان تنگ نمیشه، نه. یعنی دلم تنگ بشه و مجبور نباشم بگم. خودش بفهمه.
دلم میخواد همه حس های منفیم رو بریزم اینجا ولی نمی تونم.
+ حتی حوصله ندارم برگردم نیم فاصله ها رو درست کنم.
رها کردن و رها شدن، آرزوی همشگیم بوده/شده/هست!
+ حس کافی نبودن تهش به کجا میرسه؟
|جمعه_ ۱۱ و ۳۶ دقیقه_ ۱۱ آذر ۱۴۰۱|
در حاشیهٔ مراسمِ آیینی امشب، چیزی که توجهم رو بیشتر از همه جلب کرد؛ دعا برای طلب شهادت، فرج آقا صاحب الزمان، شفاعت حضرت محمد(ص) و رفع فتنههای آخرالزمان بود!!! 😳
+ الله اکبر 🤨 نشنیده بودم تا حالا. واعظ درونم هم وقت گیر آورده هی میپرسه: اینها این همه تناقض رو چگونه برمیتابند؟! : )) و من جوابی براش ندارم.
|۹ آذر ۱۴۰۱_ چهارشنبه _ ساعت ۱۱ و ۵۶ دقیقه شب|
این چندروز اینقدر همه بلاتکلیفیهام و اتفاقات بدم به اوج رسیده که...
+ در عینِ اینکه دوست ندارم با کسی حرف بزنم، نیاز دارم حرف بزنم.
خستمه.
انگار که هیچی نمیخوام و همهچی میخوام...
خیلی دنیای عجیب و سختی شده 😭
خب از امروزم بگم؛
کمرش رو شکستم امروز دیگه الحمدلله یه جهش خوبی بود توی آموزشهام. راضی بودم.
یه پروژه رو هم زمان هم اجرا کردم موقع آموزشش، و هم توی ۵۵ تا دستور پیاده کردم توی دفتر. بعدها همین میتونه کلی کمکم کنه برای کارکرد افکتها و ابزارها و لایههای تنظیمی و .... حدودا از ۳ تا ۹ نشستم سرش. بگذریم. چند روز دیگه خیلی شلوغ میشم دیگه این از تایما ندارم.
اندک اندک از اون برزخِ موهوم به گمانم خارج بشم دیگه. یه مسئولیتی رو باید کامل واگذار کنم... کاش بشه. دعا کنید که بشه. این روحِ بینوا چنـــد ماهه توی برزخه.
ساعت ۹ و نیم هم جلسه داشتم تا ساعت ۱۱ و نیم. یه کم زیرپوستی داغ کردم براشون البته که حقشون نبود و حسّ بیشعورانه بودن بهم دست داده و البتهتر که با شوخی و خنده ماست مالی شد رفت. اما خب داشت ماجرا مثل کارِ اخیر آموزش پرورش پیش میرفت که هنوز موسس برای هیچ مرکزی مزایده نشده، پیش پیش ۱۲ تا مربی فرستادن مدرسه، ملت رو آلاخون والاخون کردن :/ حالا امشبم داشت جلسه به یه همچین تمی پیش میرفت :/ خب زشته دیگ. بگذریم.
و اینکه؛
رها شدن...
سر فصلِ همهٔ خواهشهای من.
دعا کنید که رها شم. لطفاً
رها رها رها..
رها شدن از هر نوعش که باشه، قشنگترین قسمتِ ماجراست.
+ دلم تنگه نگارم؛ که بردی قرارم.
| دوشنبه ۹ آبان ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۳۹ دقیقه نیمه شب|
هوف! 😩
همه چیز رو ولش!
بعد از شونصد سال باز اومدم روزمره نویسی کنم یهکم.
بگذریم از وضع نابسامان ثبتنام و فلان و مدرسه و مدیر و موسس و این داستانها.
امروز حدوداً از ساعت ۳ و نیم تا ۸ شب نشستم پای آموزشهام و تمرین و... حسااابی مخ لپتاپکِ بینوام رو به کار گرفتم. از گرادینت و اریزر تولز و مجیک اریزر و براش تولز و آرت براش و فلان و بیسارش رو تا فیها خالدون کار کردم.
وقت نیست با فس و فس پیش برم. این همه نباس مبانی کش بیاد که :/
یعنی میشه بتونم کاری رو شروع کنم تا تهش برم؟! 🥺
دارم تمرین میکنم نسبت به وضع بلاتکلیفانهٔ فعلیم بیتفاوتانه اوقات سپری کنم و تا میاد که پرونده یکیش وسط افکار دیگهام، کروشه و ابرویی و پرانتز باز کنه با یه جملهٔ «اصلاً کلهٔ باباش😆، به درک که هرچی میشه»؛ زود میبندم میذارمش کنار. والا!
چیزی که تغییرش در یدِ قدرت من نیست، فکر و انرژی گذاشتن واسش بیفایدهترین کاره. هوم؟
+ الحمدلله که آرتین قشنگم مرخص شد الهی عاقبت بخیر بشی مادر. فدای چشای قشنگت... 🥺😔
|یکشنبه، ۸ آبان ۱۴۰۱_ ساعت ۱۲ و ۴۰ دقیقه بامداد|