جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

دل شکستنِ اجباری!

 

نیمهٔ آبان ۱۴۰۱ تا نیمهٔ فروردین ۱۴۰۲ رو باید توی تقویم شخصیم به اسمِ «ایام المقاومة» ثبت کنم.

 

+ برزخ به تمام معنا...

 

یه تیکهٔ بزرگِ قلبم نیست انگار. خیلی سخته دو نفر رو که برات خیلی عزیزند، توجیه کنی که دیگه نمی‌تونی توی زندگیشون باشی چون به نفعشون نیست... چون به نفعت نیست... چون خدا راضی نیست... 

 

 

+ قشنگ نابود میشی... نه برای خودت، در اصل برای دلِ اون‌ها که بد می‌شکنه... عز و جز می‌کنند که نرو... ولی نمی‌تونی... نمیشه... نباید بشه.

 

+ افتادنی‌ها باید بیوفتن، هرچه زودتر، بهتر.

 

| ۱۶ فروردین ۱۴۰۲_ ۹ و ۱۰ دقیقه شب|

همه رو برق میگیره، ما رو...؟

دیشب خواب دیدم عروسی پسرخالمه، انگار مراسم رو خونه خودمون یا یکی از اقوام گرفتن با کلی کلنجار و درگیری و فلان. بارون شدید می‌بارید منم توی یکی از اتاق‌ها داشتم درس می‌خوندم... (چند سال پیش عروسی این پسرخاله‌ام کنکور داشتم و خیلی درس می‌خوندم، خسته و له از خداخواسته شب عروسی گرفتم خوابیدم و خوشبختانه چیزی از عروسی‌شون ندیدم). خلاصه که سقف ترک داشت و بارون شدید می‌چکید روی کتابی که دستم بود... بلند شدم رفتم توی اتاقی که مراسم هست و مردها بودن پیش بابام یه سری زدم. تا بابام منو دید، رو به همه بلند گفت: اینو ببینید! همین ملا بازی‌هاش اعصابمو خورد کرده، حجامت چیه؟ حتی میگه برای حجامت هم باید مرد و زن جدا باشن، (یه چندتا مثال دیگه هم در این باب آورد) این هم از وضع لباس پوشیدنشه... این لباس‌ها مال عروسیه؟ دو ماه که انداختمش توی انباری در رو بستم، یاد می‌گیره چطوری باشه و افکار خراب (ملابازیش) رو رها می‌کنه‌...

خلاصه که خیلی ترور شخصیتیم کرد‌. مثل توی واقعیت یه لحظه اول فقط شوکه شدم، بعدش گفتم به درک و خودم رو جمع و جور کردم با لبخند کج رفتم همون اتاق داغونه قبل مشغول کتابم شدم.

 

 

خیلی خواب عجیبی بود. عح!

 

|۱۵ فروردین ۱۴۰۲_ ۱۱ و ۴۶ شب|

عروسکت رو بهم میدی؟

امروز یه تصمیم سخت و مهم گرفتم... همـــهٔ انرژیم تحلیل رفت.

مثل بچه‌ای که مامانش بهش میگه اگر این عروسک رو بدی به من، یه بزرگتر بهت میدم بعداً...

 

+ پر از اشک بود و پر از حالِ بد... و بعدش پر از رهایی... حس رهایی...

 

 

| ۱۴ فروردین ۱۴۰۲_ ۹ و ۳ دقیقهٔ شب|

چکان

هر وقت یه مدت که الموتم و از اونجا برمی‌گردم، یه چند وقت گیج و منگ و دلتنگم. 

یه دو سه ساعتی میشه رسیدم خونه؛ ولی همش بغض دارم، همش چشم‌هام پر و خالی میشه...

 

+ این چه حسیه آخه؟

 

|۱۲ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۱۱ و ۳۳ شب|

 

۱ ۲
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan