دیشب خواب دیدم عروسی پسرخالمه، انگار مراسم رو خونه خودمون یا یکی از اقوام گرفتن با کلی کلنجار و درگیری و فلان. بارون شدید میبارید منم توی یکی از اتاقها داشتم درس میخوندم... (چند سال پیش عروسی این پسرخالهام کنکور داشتم و خیلی درس میخوندم، خسته و له از خداخواسته شب عروسی گرفتم خوابیدم و خوشبختانه چیزی از عروسیشون ندیدم). خلاصه که سقف ترک داشت و بارون شدید میچکید روی کتابی که دستم بود... بلند شدم رفتم توی اتاقی که مراسم هست و مردها بودن پیش بابام یه سری زدم. تا بابام منو دید، رو به همه بلند گفت: اینو ببینید! همین ملا بازیهاش اعصابمو خورد کرده، حجامت چیه؟ حتی میگه برای حجامت هم باید مرد و زن جدا باشن، (یه چندتا مثال دیگه هم در این باب آورد) این هم از وضع لباس پوشیدنشه... این لباسها مال عروسیه؟ دو ماه که انداختمش توی انباری در رو بستم، یاد میگیره چطوری باشه و افکار خراب (ملابازیش) رو رها میکنه...
خلاصه که خیلی ترور شخصیتیم کرد. مثل توی واقعیت یه لحظه اول فقط شوکه شدم، بعدش گفتم به درک و خودم رو جمع و جور کردم با لبخند کج رفتم همون اتاق داغونه قبل مشغول کتابم شدم.
خیلی خواب عجیبی بود. عح!
|۱۵ فروردین ۱۴۰۲_ ۱۱ و ۴۶ شب|
- سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲