دیگه نمیدونم چی میخوام...
- يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۲
روزی دریا خواهم شد...
دلم میخواد برگردم به اون روزی که خانم لولایی معلم کلاس چهارمم، سر کلاس فارسی، شعرِ «باز باران، با ترانه» رو خوند... همونقدر لذت ببرم و تخیلم قلقلکش بیاد، غرق بشم توی بحر افکارم.
+ هعی...
|۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ _ ساعت ۱۰ و ۵۵ دقیقه شب|
حجم عظیمی از منابع مونده و منی که به شدت کمالگرا هستم، نمیدونم چکار کنم کلا نمیتونم بیخیال این آزمون بشم از طرفی دلم میخواد بگم هرچی خدا خواست همون میشه... در هرحال از تلاش هم نمیتونم دست بکشم.
میدونم که یهجاهایی تلاش خوبی نکردم ولی از یه طرف میگم خسته بودم واقعاً و کشش کافی نداشتم وسط مهمون بازیهای عید و کارهای مدرسه و بشور بساب قبل عید و همزمانی ماه رمضان و هی مریضی و هزارتا کوفت و فلان و بیسار... 😪🤧
ولی آخدا؛ این همه تلاش و نرسیدن ظلمه به خدا.. یهکاری کن دیگه.
با تشکر
+ راستی طاعات و عباداتتون قبول حق.. عیدتون مبــارکــ🍃🌼ـــــ.
|۳ اردیبهشت ۱۴۰۲_ ساعت ۱۰ و ۳۶ دقیقه شب|
دل من که یه دنیــــــــــا گرفته : )
+ هوای دل تو چطوره؟
|۳۰ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۱۲ و ۱۸ دقیقه بامداد|
بعداً نوشت:
تیتر: امان از بندِ هفتِ أُمیحیی
پست آخرِ امیحیی خیلی خوب بود، خیلـــی ناب بود... تا اینکه رسیدم به بندِ هفت.
نابودگرِ ناب! قشنگ دَرهم ویران شدم.
|ساعت ۱۲ و ۵۳ دقیقه نیمهشب|
یه بندهخدایی بود میگفت: «من فکر میکنم پس هستم»؛
حالا من باید بگم «من خواب میبینم پس هستم.»🤣
صبح خواب میدیدم توی کلاسم، ساعت ۵ صبحه، بچهها هم هی شیطونی میکردن. هی با خودم میگفتم: «اینها چرا اینقدر زود اومدن مدرسه؟ آخه ساعت ۵ صبح کی میاد مدرسه؟ من نمازم مونده ای بابا! حالا اینها رو به کی بسپارم که خودم بیدار شم نمازم رو بخونم؟! 🤣»
| ۲۸ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۱۰ و ۵۸|
دلم برای صهبا عجیب تنگ شده.
متنهای وبلاگ شاگرد بنّا هم عجیبتر منو یاد صهبا میندازه.
آخدا؛ هرجا هست خودت به سلامت دارش.
فقط ترکیب سرماخوردن و روزه بودن!🚶🏻♀️
+ چطوری فردا برم مدرسه؟
|۲۵ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۸ و ۱۷ دقیقه|
امروز سالگرد پدربزرگم بود. روز ۲۲ ماه رمضان و سومین شب قدر. کنار بسترش نشسته بودم چند ساعت، داشتم براش با صدای بلند قرآن میخوندم، ساعت ۷ شب بود، یک ساعت مونده بود به اذان مغرب. به آیهٔ «إذا بلغت الحلقوم...» که رسیدم، یهکم بعد، سرش رو چرخوند به سمت سقف و چشمهاش رفت.
یه نفس عمیق و تمام...
صلوات و فاتحهای هدیه میکنید لطفا؟
+ هدیه به همهٔ رفتگان🌷
امشب شب قدر سوم، ۲۳ام ماه مبارک رمضان 🌱 خیلی برای ظهور دعا کنیم.
| ۲۴ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۹ و ۵ دقیقه شب|
صبح بعد از نماز که خوابیدم، خواب عجیبی دیدم :/
خونمون توی مسیر پیادهروی اربعین بود. مردم داشتن از کربلا کمکم برمیگشتن؛ ولی جاده خلوت بود. دم در خونهمون ایستاده بودم و داشتم به جاده و مردم نگاه میکردم.
حس حسرت نداشتم؛ ولی میدونستم اربعینه و حس خوبی داشتم. جاده هم مقداری شیب داشت.
خانوادهای رد شدن که متشکل از والدین، سهتا بچه و یه خانم بود. بچهها یه پسر ۸ ساله، دختر ۲ ساله و پسر ۵ ماهه بودن.
دختره دستش رو گرفته بود به دستهٔ کالسکهٔ پسر کوچیکه و هولش میداد. پدر و مادرشون یهو تا رسیدن جلو خونهٔ ما، این سه تا بچه رو با یه بستهٔ بزرگ نون، رها کردن وسط جاده و خودشون فرز پشت یه پیکان وانت سوار شدن و رفتن.
مادرم کنارم داشت به این صحنه نگاه میکرد و تأسف میخورد.
پسر ۸ ساله، عقبتر بود انگار. وسط جاده یه سرعتگیر داشت که کالسکه گیر کرد، دختره و حالسکهٔ بچه باهم افتادن.
دویدم که بچهها رو بغل کنم آسیبی نبینن، مامانم دو دل بود؛ ولی توی دلم گفتم یعنی میشه اینها رو خودم بزرگ کنم!؟ آوردم بچهها رو توی حیاطمون.
از پسر بزرگتر پرسیدم: اسمت چیه؟ با لهجهٔ خاصی گفت: «زِمَت» گفتم: چی؟ دو بار تکرار کرد و متوجه شدم اسمش «زَحمت» هست. با خودم گفتم چرا یه همچین اسمی گذاشتن روی این بچه. به شدت هم لاغر و استخوانی بود.
گفتم دوست داری «رحمت» صدات کنیم؟ سرش رو کج کرد که یعنی مشکلی نیست. گفتم: اسم این دوتا کوچولو چیه؟ توی فکرم این بود احتمالاً اسم دختره رو گذاشتن زلیخا. گفت: اونها اسم ندارن! و هی تعجبم بیشتر و بیشتر شد.
گفتم یعنی چی؟ پس چطوری صداشون میکردن؟ جوابم رو اینطور داد که: آخه مادرم ما رو دوست نداشت منو هم خیلی میزد.کلی حرف زد.
گفتم: اون خانومی که باهاتون بود کی بود؟ گفت: عمهام بود. خیلی ازش سوال پرسیدم و همه رو نوشتم روی یه ورق که ببرم به پاسگاهی جایی گزارش بدم. اهل افغانستان بودن.
+ از صبح ذهنم درگیر اسمِ پسره است و اینکه چرا توی راه برگشت از کربلا بچهها رو رها کردن؟
|۲۳ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۴ و ۱۳ دقیقه عصر|
یه مدت طولانی داشتم فلسفهٔ «برزخ اعمال» رو پیگیری میکردم.
به این نتیجه رسیدم همهچیز با این خطکش که «فلان چیز اتفاق نیفتاد چون به خیر و صلاحت نبود»؛ سنجیده نمیشه.
خیلی از نرسیدنها توی جا زدن ما در یک قدمی رسیدن به قله است. اونجایی که نفس کم میاد... اکسیژن کمه. اونجایی که باید مقاومت کنی و نمیکنی.
خیلی از نرسیدنها به خاطرِ اثر وضعی یه سری اعمال دیگهمونه. یه نگاهِ حرام، یه سوءظن... که رزقی که چند ثانیه پیش برات مسلم شده بود رو ازت منصرف میکنه.
خیلی از نرسیدنها توی یه صدقهای که باید میدادیم، دلمونم گواهی داد که بدیم ولی ندادیم. بعدش چی شد؟ ریلگذاری اتفاقات پیشِرو تغییر میکنه و به یه سمت دیگه منحرف میشه. ده دقیقه قبل قرار بود به فلان هدف برسی، یهو سوزنبان ریل رو عوض کرد، تقدیرت رفت یه سمت دیگه و به هدف نرسیدی!!
فلسفهٔ برزخ اعمال خیلیییی چشمم رو باز کرد.
خیلی سیستم فکرم رو تغییر داد.
خیلی اون حس و درک منزه بودن خدا از هر عیب و نقصی برام ملموستر شد، «سبحان» بودهِ «الله» برام واضحتر شد.
درسته که خیلی این ماجرا پیچیده است و ما از پشت پرده حقایق بیخبریم و دقیقا هیچچچچچ احدی (غیر از اولیاء الله) نمیتونند دقیق بگن به خاطر چی و به واسطهٔ چه عملی یا چه اثر وضعی، به فلان هدف رسیدی یا نرسیدی؛
اما حداقل دونستنِ فلسفهٔ برزخ اعمال، اینه که میفهمی همه نرسیدنهات به خاطر گردن کلفتی خدا و خدا بودنش (نعوذ بالله) نبوده!!!
فهمیدی ته حرفم رو؟
آره! ماجرا پیچیده است؛ ولی خدا یه سِنسُر حساس روی همهمون نصب کرده،
اونم چراغ دادنهای دلمون سر هر پیچ خطرناکه، گواهی دادنهای دلمون سر هر درهٔ عمیق و مرگباره...
اگر اون ضمیر و فطرت، پاک و روشن باقی بمونه، به رااااحتی میتونی بفهمی کِی باید چهکاری انجام بدی.
خیلی راحت.
از اون حجم پیچیدگی زندگی، به آسودگی میتونی قلبت رو سَلیم و سالم به در ببری.
بسیاری از سختیهایی که سر راهمون میاد، به خاطر اینه که اون ضمیر رو روشن نگهداره. مثل یه سمباده،
مدام میزنه و صیقل میده.
مدام میزنه و غبار ضمیرِ روشن رو پاک میکنه.
اگر نباشه این سمبادههای روح، خیلی زود زنگار میگیره... اون ضمیرِ روشن، خیلی زود روبهسوی خاموشی، سکوت و انفعال میذاره.
برای امشب بسه.
+ شب ۱۹ ماه مبارک رمضان، خیلی التماس دعای فرج 🗝...
انشاءالله تکتکمون از مؤثرین در امر فرج باشیم.
اینطوری که جناب شاگرد بنّا فرمودند... [کلیک]
|۲۰ فروردین ۱۴۰۲_ ساعت ۷ و ۵۳ دقیقه شب|