امسال دوتا دوقولو توی کلاسم دارم،
دوتاشون به شدت به هم چسبیده و وابستهاند؛ اما دوتای دیگهشون خیلی باهم نمیسازن البته که زیاد پشت هم درمیان!
کلاً دنیای عجیبی دارن...
همیشه دلم میخواست آبجی دوقولو میداشتم : )
از بدِ روزگار، بچهٔ دخترعموی مامانم خیلیییی شبیه به منه!! خیلیییی. تا حدی که مامان بزرگش همیشه منو اشتباه میگرفت با نوهاش!
بچهتر که بودیم مامانم (مارژان) به عنوان یه شوخیِ بیفکرانه که منو از گیر سهپیچِ «من آبجی و داداش میخوام» دربیاره؛ گفت شما دوقولو بودید، یکیتون رو دخترعموم دزدید. (البته این تنها شوخیِ بیفکرانهٔ مارژان نبود.)
از بدِ روزگارتر، من و اونیکی قولم باور کردیم این ماجرا رو و تا مدتها کارمون گریه و زاری بود و این باعث شد واقعاً حس خواهری نسبت به هم داشته باشیم. ولی متأسفانه رابطهٔ خانوادگیمون اونقدر عمیق نبود که حداقل تایم مشترک باهم داشته باشیم. سالی ده شب ایام محرم همدیگه رو میدیدیم نهایتش. الآنش هم که خونههامون سر و ته یه کوچه است باز هم همدیگه رو به ندرت میبینیم. بگذریم که کمکم از نظر اعتقادی خیلی نسبت به هم متفاوت شدیم : (
هعی... ایُم شانسِ مایه.
خلاصه که اگر خواهر و برادری دارید الحمدلله،
وگرنه الله اکبر.
|۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۲_ ۱ و ۳۰ دقیقه بامداد|
- سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۲