دیشب، شبِ شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها، جلوی مسجد توی صف بودم، دو تا دختربچه شاید ۸ ساله اومدن جلو، یکیشون به خانوم کناریم گفت: «میشه ما اینجا توی صف بایستیم؟» خانومه یه توضیحاتی براشون داد و چند لحظه بعد اجازه داد بیان بایستن توی صف جلوی خودش. توی دلم مشغول این فکر بودم که: «اوه چه حقالناسی ندونسته ممکنه به گردن این دوتا طفل معصوم بیاد آخه رضایت بقیهٔ افراد داخل صف هم شرطه و...»، خلاصه به نیابت ازشون دو تا آیتالکرسی خوندم که بعدها گرفتار نشن. حالا اینکه قبول میشه یا نه رو نمیدونم، ما که از پشت پردهٔ غیب خبر نداریم :) هوم؟
چند دقیقه بعد برگشت رو به اون خانومه یه چیزی گفت که چون فضا شلوغ بود نفهمیدم چی بود، فقط دیدم خانومه اسمش رو گفت و لپ بچه رو با دلضعفهای وافر کشید.
اون سمتِ میله یه جعبه بود که خواستم پول توش بندازم، نمیشد خودم رد بشم، دادم به بچهه گفتم: «میشه این رو بندازی توی اون جعبه؟» خانوم کناری هم یه پول دیگه داد به اون یکی بچهه. رفتن انداختن و برگشتن سرجاشون و باز هم همون بچه این بار برگشت سمت من و با یه لبخند پرکش و قوس پرسید: «خانوم اسم شما چیــه؟ میخوام توی یه دفترچه اسمتون رو یادگاری برای خودم یادداشت کنم». خیــلی تعجب کردم. اسمم رو بهش گفتم. خیلی دلم خواست ازش بپرسم برای چی میخوای؛ ولی نپرسیدم. گفتم شاید خجالت بکشه یا معذوریتی براش ایجاد بشه به هرحال بچه است و روح لطیفی داره.
بچهها موجودات عجیبین. پر از تعلیم، پر از حکایت، پر از لطافت.
+ ماجرای دیشب خیلی زلال بود :)
|۲۵ آذر ۱۴۰۲ _ فاطمیه|
- يكشنبه ۲۶ آذر ۰۲