و جوانکی دیدم دیلاق، انگشت به ما هو انگشت در سوراخ بینی، به غایت فرز می گرداند و در کنجِ نادِنجِ خیابان ونک بساط سنگ فروشی پهن کرده بود.
نزدیک تر رفتم، سطلی آب گل آلود [از خدا که پنهان نیست از شما چرا پنهان، بلکه گِلِ آب آلود!] و یک فرچه داغان وسط بساطش دیدم، معلوم شد گاهی دست در آن سطل فرو برده و سنگی می سابد...
قومی اطراف سنگ فروش خم شده، سنگ ها را وارسی می کردند در همین حین جوانکی کلّه فِر که از هیئت و سکناتش خوب پیدا بود اهل هنر است، با ذوقی عجولانه سنگی برداشته و بعد از ورانداز کردن، دسته ای اسکناس پرداخت. خواست برود که چون در سنگ مجذوب شده بود، چاله را ندید پس سکندری خورد و خلق در اطراف و اکناف سر بجنباندند!
در وانفسای «های سنگ دارم بیا ببین عجب چیزیه...» به این فکر می کردم که یعنی ممکلت اینقدر خراب است که ملت سنگ می فروشند؟ هیچ چیز دیگر جهت فروش یافت نشد برای جوانک دیلاق!؟
.
.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن : طبیعت را شکانده به قیمتی گزاف می فروشند!
- يكشنبه ۳۱ تیر ۹۷