تازه شده بودم 6 ساله!
با جواد و داوود یه گروه سه نفره ترتیب دادیم :)
همیشه باهم بازی می کردیم...با دخترها دمخور نمی شدم، از لوس بازی شون خوشم نمی اومد!
بعد ازظهر ها موقعی که مطمئن می شدیم؛ هرکسی خواسته از سرِ کار بیاد خونه، الان دیگه رسیده و لنگاش دراز کرده جلو کولر، سر کوچه قرار می ذاشتیم و طبق چند حمله انتحاری، زنگ منزل ملت فخیم هم محله ای ها رو می زدیم و دِ دَرّو...
یکی از همین روزهای عملیاتی، در حالی که از لوله گاز آویزون بودم که دستم برسه... تا زنگو زدم عیال همون منزل، طبق زمانِ رخ داد های قبلی، پشتِ در منتظرم مونده بود تا حین وقوع جرم شناسایی و دستگیرم کنه!
خخخ از اون جایی که بنده خیلی تیز و به اصطلاح بز! (الان این کجاش با تند و تیز هم معنیه؟) بودم، از لوله گاز کنده شده بین زمین آسمون معلق بودم که در واشد و کی اومد؟ یه خانوم با چادر گل گل اومد، در به نیمه نرسیده بود که از کوچه پیچیده ام داخل، به درِ خونهمون رسیدم که خانومه دید!
نفس زنان رفتم داخل و مامانم بو برد یه کاری کردم :) مشغول ماست مالی با یه لبخند ژوکوند بودم که زنگ درِ خونه به صدا در اومد...رسماً بدبخت شدم! دسته جارو هنوز به دست مامان بود که خانومه گفت: "سلام دخترتو میگی بیاد ببینمش؟!" انصافاً خیلی با وجدان عمل کرد! نه؟
تازه بعدش کلی توصیه کرد به مامان که منو نزنه و دعوام نکنه، بچگی کردم ،نفهمیدم و... ازین حرفا!
اینطوری شد که شناسایی شدم و بعد از خوردن یه کتک مَلس با دسته جارو، فرداش با رفقا ریختیم رو هم و تصمیم گرفتیم زنگ در هر خونه رو فقط یک بار بزنیم :)
اینم نکته اخلاقی: تو هرچی تیز و بز باشی بقیه از تو بز ترند!
- سه شنبه ۱۵ خرداد ۹۷