توی این مسیر، هزار بار ناامید شدم و باز صبح انگار نه انگار دیشبش ناامیدترین بودم.
انگار این خاصیت شبه.
انگار تو اون آدمی نیستی که از صبحش اون همه پرانرژی میدوید، تلاش میکرد، به بقیه کمک میکرد، ایده داشت، حالش خوب بود...
شب که میشه، آدم چش میشه؟
اعتمادبه نفس صفر، امید منفی هزار، خودباوری منفی دوهزار...
ده روز دیگه سومین سالگرد فوت ف.ح هست. هزاران بار دلم میخواسته من جاش میبودم.
امروز هم روتین رو در حد ۳ صفحه دورهٔ دفترم و خوندن یه صفحه از کتابی که ع.خ فرستاده بود و بیشتر از نیمساعت تمرین اعداد انجام دادم. صبح هم کلاس داشتم، بدک نبود، با توجه به سختی مبحث، توقع میرفت که ایراد داشته باشند؛ ولی اطمینان دارم تا آخر این ترم حسابی توی این مبحث میترکونند!
عصر هم یه گپوگفت اینترنتی دوستانه با ز.م داشتم که خیلی چسبید.
.
حرفهای درونم بمونه برای خودم. اینهایی که اینجا میگم جز به قدر کف روی آب دریا نیست! به گمانم هرگز راحت نخواهم بود برای نوشتن حرفهام. دلیلش رو هم نمیدونم.
+ هیچی بهم اعتماد به نفس نمیده. هیچی. به خودم باور ندارم.
|۵ شهریور ۱۴۰۳_ ساعت ۱۲ و ۲۶ دقیقه بامداد|
- سه شنبه ۶ شهریور ۰۳