جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

بیگانه

این‌جوریه که «خودم» رو از دست دادم!

اعتماد به نفس،

حالِ معنوی خوش،

حال جسمی خوب،

تناسب اندام،

پشتکار،

فکر متمرکز،

قاطعیت،

اهداف،

همه‌ چی.

این کیه داره تایپ می‌کنه؟ نمی‌شناسم.

 

| ۱۱ تیر ۱۴۰۳| ساعت ۹ و ۱۳ دقیقهٔ شب| چند دقیقه مونده به مناظره دور دوم انتخابات ریاست‌جمهوری دکتر جلیلی و دکتر پزشکیان|

یبوست روحی!

مدتیه خیلی با این «خودم» بیگانه‌ام.

ازش می‌ترسم.

انگار روحم دچار یبوست شده :/

 

+ بچه‌ها، من دیگه قدرت مقابله ندارم. تموم شدم.

 

 

|۲ تیر ۱۴۰۳ _ ساعت ۲ و ۱۴ دقیقه نیمه‌شب|

«ما خاک خوردیم»

دمِ یه تونل کوچیک که بیشتر شبیه خاک‌ریز بود ایستاده بودم،

زمین خاک و خاشاک بود،

انگار منتظر کسی بودم،

داشتم صحنه‌های اون‌‌سرِ تونل رو می‌دیدم...

جنگ بود، خاک و خون و خمپاره و گلوله و غبار و زخم و رزمنده‌ها و...

از داخل خاک‌ریز حاج احمد متوسلیان اومد، خاکی و خونی...

با عجله رسید روبه‌روی من،

نشست روی یه پاش، دوتا انگشت اشاره و سبابه رو گذاشت روی خاک‌ها و یه کمی ازش برداشت گرفت سمت من،

خیلی جدی و با نفس‌نفس گفت: ببین این غذای ماست... ما خاک خوردیم... خاک.

و بعد پاشد رفت.

 

 

+ رویای مدت‌ها پیش...

وقتی که دربه‌در می‌گشتم دنبالِ کتابی، مطبوعاتی، چیزی، که سبکِ کارِ تشکیلاتی حاج احمد متوسلیان رو بفهمم و چنین چیز متقنی موجود نبود... که خودش توی همین چند کلمه بهم فهموند.

و منی که مرد راه نیستم.

 

|۲۸ خرداد ۱۴۰۳ _ ۱۲ و ۱۰ دقیقه نیمه شب|

واقعاً بی‌تیتر

یه ربعه اینجا دارم به صفحهٔ خالی نگاه می‌کنم

و نمی‌دونم چی باید بنویسم.

این مدت اتفاقات عجیب و غریبی افتاده...

از شهادت شهدای خدمت،

تا رنگ عوض کردن‌های مریضی مارژان :(

خسته‌ام از مریضی مامان،

نمی‌تونم با کیفیت درس بخونم،

و در عین حال، حالم خوبه و آرامم.

پای کاز دارم پیاز سرخ می‌کنم.

و خب،

انگار دنیا همینه،

هُلت میده داخل موقعیت‌هایی که دوست نداری.

 

+ برای مارژانم دعا کنید : )

الآن که دارم می‌تایپم، ۴ دقیقه مونده به اذان مغرب، التماس دعای فرج 

 

|۹ خرداد ۱۴۰۳ _ ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه|

 

به از خُفتگی!

ولی بچه‌ها برنامه‌ریزی روزانه (شبِ قبل یا صبح همون روز) از موثرترین راه‌های نظم فکری و پیش‌برد اهدافه : ) جدیش بگیرید‌.

هرچند که هنوز خوب انجامش نمیدم؛ ولی برای یک ماه اول خیلی خوب بوده برام شکر خدا.

 

|۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۱ و ۲۳ دقیقه ظهر|

عزت ملی

خب!

دلمون خنک شد... الحمدلله.

 

+ تنبیه بدنی صیهون : )

|بامداد ۲۶ فروردین ۱۴۰۳|

آخیش بی آخیش!

دنیا اینطوریه که تا میگی: «آخیش!» میگه: «بگیر که بعدی اومد!»

 

دیگه خودتون استادید، می‌دونید چی میگم! 🚶🏻‍♀️🕳️

 

|۲۵ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۹ و ۲۴ دقیقه شب|

حرّافی‌های یک مغزِ تفتیده

یهو متوجه شدم مغزم امشب داره غیرارادی و جسته‌گریخته و با یه تشنگی خاصی، به چند تا موضوع فکر می‌کنه! 

 

این یعنی یه سری حرف‌ها و ایده‌ها دارم که مثلِ یه سری فیشِ مقاله‌نویسی توی مغزم پخش‌وپلا هستن؛ ولی من هم تا اون لحظه اقدام خاصی نکره بودم که جمع بشن زودتر و این‌قدر بال‌بال نزنن توی مغزم!!

 

خلاصه...

حالا موضوعاتش حول چه محورهایی بود؟

 

«غم و چرا غم؟»

«شُکر»

«استمرار کار تمدن‌سازی»

«برگشتن یا برنگشتن به کار قبلی»

«هدفی که متمرکز ۸ ماه فیکس روش وقت گذاشتم»

«به نتیجه و بازدهیِ بــازدارنــده رسوندنِ این هدف»

و در نهایت «معطوف کردن اولین ماهِ سال به پیگیری و رفعِ ضعف‌های جسمی».

 

الآن که نوشتم دارم می‌بینم جمعاً شده ۷ تا موضوعِ به‌هم پیوستهٔ شاید ظاهراً بی‌ارتباط!

 

خدایا! وقت نمی‌شد این چیز ساده رو بنویسم تا به این نظمِ ذهنی برسم. بالاخره امشب نوشتمش اینجا : ) و بسی خوشحالم.

 

مولا علی علیه‌السلام‌ در ساعات پایانی عمر شریفشون توصیه به «نظم» کردند. این نظم‌دهیِ ذهنی هم در راستای توصیهٔ ایشون همون‌قدر لازم و واجبه. به گمانم البته!

 

لازم دارم دربارهٔ هر ۷ تا موضوع، اون‌قدر بنویسم تا کاملاً ذهنم تخلیه بشه. مثل وقتی که کُمد رو خالی می‌کنیم تا اضافات خارج بشه و وسائلِ ماندگار با نظم بهتری چیدمان بشه. کاش بتونم : ) میشه یعنی؟

 

 

 

|۱۶ فروردین ۱۴۰۳_ ساعت ۱ و ۲۰ دقیقهٔ بامداد جمعه|

یه پاره ابر 🌧️

دلم می‌خواست،

☁️ یه پاره ابر بودم توی آسمون : )

 

+ تو چی؟

بی‌تیتر (فاقد ارزش مطالعه)

عاطی دیشب می‌گفت بسه دیگه بابا، خودت رو جمع کن، یه ساله همین حال رو داری. گفتم «باشه»؛ ولی در واقع یه «نمی‌تونم، وقتی نمیشه چکار کنم!» پشتش بود.

پیشنهاد داد نامه بنویسم به خدا بعد بندازم توی رودخونه، گفتم تمرکز ندارم، گفت بهانه است.

خودم می‌دونم بهانه است؛ ولی چند ساله دیگه انرژی ندارم. خیلی زشته یه آدم خودش مرجع حالِ خوب دیگران باشه؛ ولی برای خودش قادر به ایجاد حال خوب نباشه : (

یه ایمانِ ضعیف چنین نتیجه‌ای حاصل می‌کنه.

ماه رجب گذشت، گفتم از ماه شعبان استفاده می‌کنم، اون هم گذشت، گفتم از ماه رمضان دیگه حالم رو عوض می‌کنم، شد اولین شب قدر و من هیچِ هیچِ هیچم...

 

یه ساعت میشه که رسیدم تهران... انگار توی اغما بودم، یهو برگردوندنم توی جهنم.

 

التماس دعا رفقا

بیماری همیشه جسمی نیست، امشب و شب‌های قدر بعدی وقتی برای مریض‌ها دعا می‌کنید، برای بیماران روحی هم دعا کنید...

 

|۱۰ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۱ و ۲۴ دقیقه شب_ ۱۸ ماه مبارک رمضان|

۱ ۲ ۳ . . . ۲۲ ۲۳ ۲۴
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan