جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

عاری از ذره‌ای لطف

توی این مسیر، هزار بار ناامید شدم و باز صبح انگار نه انگار دیشبش ناامیدترین بودم.

انگار این خاصیت شبه.

انگار تو اون آدمی نیستی که از صبحش اون همه پرانرژی می‌دوید، تلاش می‌کرد، به بقیه کمک می‌کرد، ایده داشت، حالش خوب بود...

شب که میشه، آدم چش می‌شه؟

اعتمادبه نفس صفر، امید منفی هزار، خودباوری منفی دو‌هزار...

ده روز دیگه سومین سالگرد فوت ف.ح هست. هزاران بار دلم می‌خواسته من جاش می‌بودم.

امروز هم روتین رو در حد ۳ صفحه دورهٔ دفترم و خوندن یه صفحه از کتابی که  ع.خ فرستاده بود‌ و بیشتر از نیم‌ساعت تمرین اعداد انجام دادم. صبح هم کلاس داشتم، بدک نبود، با توجه به سختی مبحث، توقع می‌رفت که ایراد داشته باشند؛ ولی اطمینان دارم تا آخر این ترم حسابی توی این مبحث می‌ترکونند!

عصر هم یه گپ‌وگفت اینترنتی دوستانه با ز‌.م داشتم که خیلی چسبید.

.

حرف‌های درونم بمونه برای خودم. این‌هایی که این‌جا میگم جز به قدر کف روی آب دریا نیست! به گمانم هرگز راحت نخواهم بود برای نوشتن حرف‌هام. دلیلش رو هم نمی‌دونم.

 

+ هیچی بهم اعتماد به نفس نمیده. هیچی. به خودم باور ندارم.

 

|۵ شهریور ۱۴۰۳_ ساعت ۱۲ و ۲۶ دقیقه بامداد|

Silver Friday : )

توی بهارخواب نشستم، از لای درخت‌ها صدای یه نوع سوسک بزرگ درختی میاد، ما بهش می‌گیم «دُرجزجِزَک». صداش حداقل ۷۰ دسیبل بلندتر از جیرجیرکه.

یه نسیم گاه و بی‌گاه هم می‌وزه که خیلی حال‌خوب‌کنه.

گل‌های نیلوفر طرف‌های ظهر دیگه بسته شدن و برگ‌هاش شل و بی‌رمق منتظر عصر و سرد شدن مجدد هواست.

دیروز عصر حضرت پدر تشریف بردند بالای شیروونی تا زنگ‌زدی‌ها رو با سمباده پاک کنه.

من هم لباس‌های رنگ‌کاریم رو پوشیدم و دستکش و قلمو و رنگ نقره‌ای دلبرم رو بردم تا صفایی بدم : )  به هرحال همه می‌دونند  که تابستون و پاییز فصل رنگ‌کاری منه : ) تا تاریک‌شدن کامل هوا مشغول بودیم. خیلی کیف داد.

از امروز صبح هم تا همین دو ساعت پیش، بالای شیروونی مشغول رنگ‌کاری بودم. آفتاب که اومد بالا، خیلی گرم شد. کاملاً خیس شدم، مجبور شدم چند مرتبه بیام پایین و رنگ درست کنم و توی سایه یه نفسی بگیرم. از آفتاب مستقیم، بدتر گرمای خود شیروونی بود که کف پاهام رو می‌سوزوند حتی توی کفشِ لژدار و صدالبته شیب تندش که باید هم تعادلم رو حفظ می‌کردم هم خم می‌شدم تا رنگ کنم!

دیگه تا ساعت یک تحمل کردم و زودتر از حضرت پدر مرخصی خودم رو صادر کردم و توی بهارخواب ولو شدم تا خشک بشم!!

الآن هم به جهت حفظ روتین، دفترم جلومه و تا الآن ۳ صفحه دوره کردم. دیروز تا شب تونستم با تمامِ کم‌تمرکزیم، ۱۵ صفحه دوره کنم و این فوق العاده است!

هنوز تکالیف بچه‌ها رو ندیدم. مبحث عدد و معدود سنگین بود براشون؛ ولی خب فکر نمی‌کردم بتونم با قصه‌پردازی بداهه این مبحث پیچیده رو این‌قدر جالب توضیح بدم که خودم هم شگفت‌زده بشم! : )

 

خب دیگه بسه، تا خواب چشم‌های نازنینم رو نَرُبوده، بپرم توی دفترم : )

 

 

|جمعه ۲ شهریور ۱۴۰۳ _ ساعت ۳ و ۱۰ دقیقهٔ عصر|

برزخ

هرکی به یه چی مبتلاست!

یکی هم به دوست‌داشته شدن توسط آدم‌های بی‌سنخیت!

هعیییی

 

 

|۱۰ مرداد ۱۴۰۳_ ساعت ۱۲ و ۳۵ دقیقه بامداد|

 

بیگانه

این‌جوریه که «خودم» رو از دست دادم!

اعتماد به نفس،

حالِ معنوی خوش،

حال جسمی خوب،

تناسب اندام،

پشتکار،

فکر متمرکز،

قاطعیت،

اهداف،

همه‌ چی.

این کیه داره تایپ می‌کنه؟ نمی‌شناسم.

 

| ۱۱ تیر ۱۴۰۳| ساعت ۹ و ۱۳ دقیقهٔ شب| چند دقیقه مونده به مناظره دور دوم انتخابات ریاست‌جمهوری دکتر جلیلی و دکتر پزشکیان|

یبوست روحی!

مدتیه خیلی با این «خودم» بیگانه‌ام.

ازش می‌ترسم.

انگار روحم دچار یبوست شده :/

 

+ بچه‌ها، من دیگه قدرت مقابله ندارم. تموم شدم.

 

 

|۲ تیر ۱۴۰۳ _ ساعت ۲ و ۱۴ دقیقه نیمه‌شب|

«ما خاک خوردیم»

دمِ یه تونل کوچیک که بیشتر شبیه خاک‌ریز بود ایستاده بودم،

زمین خاک و خاشاک بود،

انگار منتظر کسی بودم،

داشتم صحنه‌های اون‌‌سرِ تونل رو می‌دیدم...

جنگ بود، خاک و خون و خمپاره و گلوله و غبار و زخم و رزمنده‌ها و...

از داخل خاک‌ریز حاج احمد متوسلیان اومد، خاکی و خونی...

با عجله رسید روبه‌روی من،

نشست روی یه پاش، دوتا انگشت اشاره و سبابه رو گذاشت روی خاک‌ها و یه کمی ازش برداشت گرفت سمت من،

خیلی جدی و با نفس‌نفس گفت: ببین این غذای ماست... ما خاک خوردیم... خاک.

و بعد پاشد رفت.

 

 

+ رویای مدت‌ها پیش...

وقتی که دربه‌در می‌گشتم دنبالِ کتابی، مطبوعاتی، چیزی، که سبکِ کارِ تشکیلاتی حاج احمد متوسلیان رو بفهمم و چنین چیز متقنی موجود نبود... که خودش توی همین چند کلمه بهم فهموند.

و منی که مرد راه نیستم.

 

|۲۸ خرداد ۱۴۰۳ _ ۱۲ و ۱۰ دقیقه نیمه شب|

واقعاً بی‌تیتر

یه ربعه اینجا دارم به صفحهٔ خالی نگاه می‌کنم

و نمی‌دونم چی باید بنویسم.

این مدت اتفاقات عجیب و غریبی افتاده...

از شهادت شهدای خدمت،

تا رنگ عوض کردن‌های مریضی مارژان :(

خسته‌ام از مریضی مامان،

نمی‌تونم با کیفیت درس بخونم،

و در عین حال، حالم خوبه و آرامم.

پای کاز دارم پیاز سرخ می‌کنم.

و خب،

انگار دنیا همینه،

هُلت میده داخل موقعیت‌هایی که دوست نداری.

 

+ برای مارژانم دعا کنید : )

الآن که دارم می‌تایپم، ۴ دقیقه مونده به اذان مغرب، التماس دعای فرج 

 

|۹ خرداد ۱۴۰۳ _ ساعت ۷ و ۳۰ دقیقه|

 

به از خُفتگی!

ولی بچه‌ها برنامه‌ریزی روزانه (شبِ قبل یا صبح همون روز) از موثرترین راه‌های نظم فکری و پیش‌برد اهدافه : ) جدیش بگیرید‌.

هرچند که هنوز خوب انجامش نمیدم؛ ولی برای یک ماه اول خیلی خوب بوده برام شکر خدا.

 

|۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ _ ساعت ۱۱ و ۲۳ دقیقه ظهر|

عزت ملی

خب!

دلمون خنک شد... الحمدلله.

 

+ تنبیه بدنی صیهون : )

|بامداد ۲۶ فروردین ۱۴۰۳|

آخیش بی آخیش!

دنیا اینطوریه که تا میگی: «آخیش!» میگه: «بگیر که بعدی اومد!»

 

دیگه خودتون استادید، می‌دونید چی میگم! 🚶🏻‍♀️🕳️

 

|۲۵ فروردین ۱۴۰۳ _ ساعت ۹ و ۲۴ دقیقه شب|

۱ ۲ ۳ . . . ۲۲ ۲۳ ۲۴
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan