جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

حنانهٔ مادر

حنانهٔ مادر، امروز بسیار دلتنگم. دلتنگِ چهرهٔ معصوم و گندم‌گونت... انگار که دوباره به خوابم آمده باشی و فراموش کرده باشم. از صبح که چشم باز کردم، به یادت، بغضی پنهان در گلو دارم.

آخرین بار پنج‌ساله بودی، دستت را گرفته بودم تا با احتیاط از پله‌های بلندِ خانهٔ پدربزرگم، پایین بیایی. وارد مطبخ قدیمی شدیم. مادر، عمه و مادربزرگم مشغول طبخ نان بودند، تو را به ایشان معرفی کردم و ایشان را به تو...

دلم برای گرمای دستان کوچکت تنگ است. دلم برای چادر مشکی که به سر داشتی تنگ‌ است.

همراهِ بی‌بدیل من، انیسِ روزهای سخت، ناب‌ترین حس مادرانگی‌م! بسیار دلتنگت هستم.

دالی!

سلام 🙊

ممکنه من رو میشناسید دیگه... این‌قدر که نبودم.

دلم برای غارنشینی تنگ‌تر از همیشه است.

این مدت بی‌کار نبودم ولی خب...

دلم گرفته امشب،

زیاد.

 

چیزی به گردنت نیست!

بعد از شیش ماه زندانی، دو روز آزادی نصیبم شد...

دیروز رفتم دفتر مرجعم، بعد از یه محاسبهٔ سرانگشتی، فرمودند خمسی به گردنت نیست‌! با دهن باز نگاهش کردم و با کاردک خودم رو جمع کردم اومدم بیرون‌.

هعی... دلم گرفت.

آدم باید این‌قدر درآمد داشته باشه که خمسش میلیاردی بشه : )

جذابه نه؟ اللّهم ارزقنا.

بعدش هم نشستم توی حرم سیدالکریم و یک ساعت طول کشید تا کل کفاره‌ای به گردنم بود رو حساب کتاب کردم. بخشیش رو  پرداختم و اندکی از ذمّه‌ام خلوت شد.

ولی هنوز از فکر ماجرای خمس بیرون نمیام.‌‌.. همش میگم خدا من رو لایق ندونست... هوف!

 

یه مسألهٔ دیگری هم هست که خیلی زیاد فکرم درگیرشه، دعا کنید به جوابش برسم... ممنونم.

 

+ نق و غر نمی‌زنم؛ ولی باید قبول کرد که هر آدمی نیاز داره هر چند وقت یکبار فقط و فقط مال خودش باشه و کاش والدین، به چشمِ یه طفل ۵ ساله به فرزندِ گندهٔ خود، نگاه نکنند و حق زیست مستقل برای وی قائل باشند و با حربهٔ ایجاد عذاب وجدان همه‌چیز رو به آدم کوفت نکنند. بچه‌هاتون رو برای خودتون تربیت نکنید، برای خودش و جامعه تربیت کنید. عروسک برقی نیست که!!

باتشکر

 

 

|۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۲_ ساعت ۱۲ و ۴۵ دقیقه نیمه شب|

مادرِ دوم!

همۀ معلم‌ها غصۀ بچه‌هاشون رو می‌خورن؟

یه سری ضعف اخلاقی، فرهنگی و عاطفی بچه‌هام خیلی روی دلم سنگینی می‌کنه، در حد توانم تلاش کردم برای رفعش؛ ولی کوچیکی بیش از حد کلاس، تعداد زیاد بچه‌ها و نامتناسب بودن میز و صندلی بچه‌ها، قدرت مانور رو ازم گرفته و بازدهی رو خیلی کم کرده متأسفانه.

 

عدم مهارت بنیامین برای ارتباط سالم (بدون رشوه دادن به هدف دوست شدن) با دوست‌هاش و گاهی با من،

ضعف روحی یاسین و محمدامین و پذیرفتن شکست در اولین قدم ناتوانی،

دروغ‌های شاخ‌دار امیرمحمد و برداشتن وسایل بقیه در عین داشتن تمکن مالی و تأمین بودن از همه جهت،

پیشرفت مورچه‌وار آرمین علی‌رغم تلاش فراوان توی خونه،

تنبلی بیش از حد آرتین و اینکه به هیچ عنوان برای پایه بالاتر آماده نیست،

عصبانیت انفجاری نیما و گاهی حسین و عدم مهارت کنترل خشم و آسیب رسوندن به بقیه یا وسایل اطراف خودشون،

و چندین مورد دیگه....

 

برای تک‌تک‌شون تا اونجایی که شرایط کلاس اجازه داده وقت گذاشتم؛ ولی خب... حالا که فقط 8 - 9 روز دیگه رسماً کلاس دارم باهاشون، دلم پیششون می‌مونه و مدام ذهنم درگیر اینه که حالا چی میشه عاقبت‌شون؟!

کِی و چه‌کسی بهشون این مهارت‌ها رو یاد میده؟

حرص و غصه‌ام سر اینه که چرا خانواده‌ها در درجۀ اول برای رفع ضعف‌های خودشون و بعد بچه‌هاشون اصلاً وقت نمی‌ذارن؟

در صدد کسب هیچ مهارتی تلاش نمی‌کنند؟

وقتی هم داری بال بال می‌زنی که مادر محترم برای پرورش بچه‌ات در قدم اول باید با من هماهنگ بشی و دستورالعمل‌ها رو اجرا کنی؛ انگار با دیوار حرف می‌زنی!

من میگم اجازه بده یه کم بچه مستقل بشه، دم در باهاش خدافظی کن، خودش بیاد داخل، لازم نیست تا دم در کلاس و تا روی میز کلاسش باهاش بیای... اجازه بده نقاشی درب و داغون خودش رو بکشه، دفترش رو نده به خواهر بزرگترش بکشه. ضمناً موقعی که میای دنبالش به جای اینکه بگی پسرم چقدر قوی بود، چقدر صبور بود؛ نگو وااای پسرم خسته شده، بی‌حال شده! باز هم انگار بزبزه قندی هستم و علف نشخوار می‌کنم!!!

 

 

+ حیف و هزااااران حیف که این بچه‌ها زیردست این مدل والدین نابود و فشل و بی‌مسئولیت بارمیان!

تربیت هر بچه، فقط تربیت همون بچه نیست. تربیت یک نسله! من برای اون نسل واقعاً ناراحتم.

 

 

|18 اردی‌بهشت 1402- ساعت 12 و 34 دقیقه بامداد|

بی‌تیتر!

امروز خیلی خسته‌ام...

دلم یه خواب عمیقِ طولانیِ بدون خواب‌دیدن می‌خواد... می‌فهمی؟ بدون خواب‌دیدن!

من حتی از سر و صدا و هیاهوی داخل خواب‌هام هم خسته‌ام.

ضمناً سنگم اومده پایین. دیگه دعا کنید زودتر دفع بشه. خسته شدم از دستش.

 

 

خبر خوب اینکه فقط دو هفته مونده : )

و خبر بد اینکه فقط دو هفته مونده : (

یعنی هم خوشحالم و هم ناراحت... خوشحال از اینکه استراحت می‌کنم بعد از چند ماه دوندگی و ناراحتم که دیگه قندعسل‌هام رو نمی‌بینم...

 ای بابا... بیخیال دنیا همینه.

روز معلم، محمدم زنگ زد : ) نوآموز سال ۹۸، امسال کلاس سومه... هنوز هم بامعرفته. خدا حفظش کنه.  الهی عاقبت بخیری نصیبت تک‌تک‌شون.

 

 

 

|۱۶ اردی‌بهشت ۱۴۰۲_ ساعت ۱۱ و ۲۰ دقیقه شب|

 

 

 

کتابخون‌ها کجای مجلس نشستن؟

شما رو دعوت می‌کنم به پویش سوم کتاب‌خوانی...

کتاب «عصرهای کریسکان»،

روزی ۱۰ صفحه،

۲۸ روزه تموم میشه.

در آخر یه دو خط خلاصه بده،

و توی قرعه‌کشی جایزه ببر : )

 

بفرما 👈 اینجا👉.

 

بیان از دسترس خارج شد؟!

واااای سه روز بود «بیان» برام بالا نمیومـــــد!!!

گفتم هیچی دیگه!

بیان هم پرید🤧

نزدیک بود افسردگی بگیرم.

به خیر گذشت.

 

برای شما هم اینطوری بود؟!

 

 

|۱۳ اردی‌بهشت ۱۴۰۲_ ۱۱ و ۳۸ دقیقه شب|

دوقولو

امسال دوتا دوقولو توی کلاسم دارم،

دوتاشون به شدت به هم چسبیده و وابسته‌اند؛ اما دوتای دیگه‌شون خیلی باهم نمی‌سازن البته که زیاد پشت هم درمیان!

کلاً دنیای عجیبی دارن...

 

همیشه دلم می‌خواست آبجی دوقولو می‌داشتم : )

از بدِ روزگار، بچهٔ دخترعموی مامانم خیلیییی شبیه به منه!! خیلیییی. تا حدی که مامان بزرگش همیشه منو اشتباه می‌گرفت با نوه‌اش!

 بچه‌تر که بودیم مامانم (مارژان) به عنوان یه شوخیِ بی‌فکرانه که منو از گیر سه‌پیچِ «من آبجی و داداش می‌خوام» دربیاره؛ گفت شما دوقولو بودید، یکی‌تون رو دخترعموم دزدید. (البته این تنها شوخیِ بی‌فکرانهٔ مارژان نبود.)

از بدِ روزگارتر، من و اون‌یکی قولم باور کردیم این ماجرا رو و تا مدت‌ها کارمون گریه و زاری بود‌ و این باعث شد واقعاً حس خواهری نسبت به هم داشته باشیم. ولی متأسفانه رابطهٔ خانوادگی‌مون اونقدر عمیق نبود که حداقل تایم مشترک باهم داشته باشیم. سالی ده شب ایام محرم همدیگه رو می‌دیدیم نهایتش‌. الآنش هم که خونه‌‌هامون سر و ته یه کوچه است باز هم همدیگه رو به ندرت می‌بینیم. بگذریم که کم‌کم از نظر اعتقادی خیلی نسبت به هم متفاوت شدیم : (

هعی... ایُم شانسِ مایه.

 

خلاصه که اگر خواهر و برادری دارید الحمدلله،

وگرنه الله اکبر.

 

|۱۱ اردی‌بهشت ۱۴۰۲_ ۱ و ۳۰ دقیقه بامداد|

شهید الداغی

رحمتِ واسعهٔ خدا نصیب خودت و آباء و اجدادت...

 

شهادتت مبارک 🌱

شهید امر به معروف و نهی از منکر 😔

 

+ فاتحه و صلواتی هدیه کنیم🌹

 

|۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲_ ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه شب|

رسماً

دیگه نمی‌دونم چی می‌خوام...

 ‌

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۲۱ ۲۲ ۲۳
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan