جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

این نگاشته به هیچ وجه ارزش خوانش ندارد!

اول دبیرستانم که تموم شد، اواسط تابستون رفتم مدرسه که انتخاب رشته کنم، عاشق هنر بودم و کشته مُرده تجربی...

درسم خوب بود ولی هیچ وقت با ریاضی میونه خوبی نتونستم برقرار کنم، سر کلاس ریاضی رفیقم «ب.ن» کل درس رو برام توضیح میداد ولی هیچ وقت فایده نداشت...

خلاصه اون روز وقتی فرم انتخاب رشته رو دادند بهم، یه نگاه به رشته ها انداختنم و یه نگاه به درس هاشون، همونقدر که ریاضی برام غیرقابل فهم بود، عربی و زیست و فیزیک و شیمی (همون آبکیجات اول دبیرستان) رو عاشق بودم، اصلا اینو بگم، طی سال اول دبیرستان روزی بیشتر از 5 ساعت توی سکوت مطلق فیزیک میخوندم و انواع و اقسام مسأله ها رو حل میکردم و برای کنش و واکنش گاز های cfc، استراتوسفر و تروپوسفر و ترکیبات کربنی و واکوئل، ریبوزوم، سیتوپلاسم، میتکوندری و... داستان طنز مینوشتم و فرداش «م.س»ِ خدا بیامرز، «ب.ن» و «ف.ع» از حاشیه کتابهای فیزیک وشیمی و زیست، اون هارو میخوندن و بلند بلند وسط کلاس میخندیدند... 

از اول همون تابستون تمام کتاب های گاج قرمز رو برای کتاب های زیست و فیزیک و شیمی سال دوم دبیرستان خریده بودم وهر روز ورق میزدم و توی رویاهای خودم غرق میشدم و هر روز اطمینان بیشتری نسبت به تصمیمم در من زنده میشد تا اینکه رسیدم به روز انتخاب رشته...

اون روز خیلی برام سرنوشت ساز بود و رفته بودم که با اطمینانِ هرچه تمام تر تجربی رو انتخاب کنم و تمام سختی هاش رو به جون بخرم تا به آرزوهام برسم... نمیدونم چی شد و در ذهن مادرم چی گذشت که فقط یک جمله گفت: «انسانی رو بزن» و من اولین بار بی منطق ترین کارِ مطیعانه جهان رو انجام دادم و رفتم انسانی، اومدم خونه و گاج های قرمز رو آوردم نشستم کف زمین و برای آخرین بار ورق زدم، اشک ریختم بابت به گور سپردن آرزویی که رسیدن بهش برام هیچ وقت دیگه ممکن نمیشد و با احترام کتاب ها رو انداختم توی کیسه ورق های باطله.

ته دلم به حرف مادر اعتماد داشتم و میدونستم کارخوبی کردم و رفتم انسانی، اما مطمئن بودم که هیچ وقت انسانی رو دوست نخواهم داشت... از بین درس هاش فقط ادبیات رو دوست داشتم و عربی رو... هیچ وقت یادم نمیره که سر کلاس های تاریخ و جغرافیا و آمار و... با وجود کوچیک تر بودنم ته کلاس مینشستم و با خط به خط تدریس معلم در سکوتِ خودم، اشک میریختم ولی باز مطمئن بودم به خاطر دل مادرم هم که شده، نتیجه خوبی میگیرم... تمام اشک هاش گذشت و همون سال نقره وجودم رو زر اندود کردند و شد همون که باید میشد و دو سال بعد، خدا «ح.م» رو سر راهم گذاشت و عملا با «واژه» هایی که هیچ وقت درست نشنیده بودم و درکش نکرده بودم آشنا شدم. با همون آدم، سال کنکور، «تهران، سراسری، روزانه» رو عهد بستیم و شدیم هم دانشگاهی،  این بار رشته ای که خودم با تمام عشقی که اولین بار درونم جوشیده بود با اصرار انتخاب کردم در حالی که هیچی ازش نمیدوستم. «ح.م» ساعت 12 و 45 دقیقه نیمه شب قبولیم رو توی همون رشته و همون دانشگاهی که از دوم راهنمایی براش برنامه ریخته بودم، خبر داد و یک سال بعد وسط صحن و سرای امام رئوف کنار رفیقم «ح.م» فهمیدم که تمام همه تغییرات روحی، اخلاقی، عقیدتی و... رو مدیون همون «انسان رو بزن»ی بودم که مادر گفته بود و بدون اصرار پذیرفته بودم.

بعد این چند سال، همین الان توی همچین موقعیتی هستم، انتخابی که کردم و اطمینان دارم که درسته ولی علاقه ای بهش ندارم و همون داستانِ اشک ونارضایتی و کلافگی و صبرِ سرتاسر نِق و غُر...این داستان تا کجا ادامه داره؟ کی بشه اون روزی رو ببینم که بفهمم تصمیم الانم عاقبت فرداش خیر بوده ؟

کاش بازم قدرتِ صبر و نق نزدن رو داشتم...کاش میسوختم ولی فقط برای خودم...میساختم اما نسلِ آینده رو...



پ.ن1: به معمایی دچار شدم در عالم دیگر حالا میگردم دنبال حل اون معما...دعا لازم ام، خیلی بیشتر از هر وقت دیگه ای... به حرم نیاز دارم ،نیازِ مُبرم.

پ.ن 2: مسئولیتی رو یه آسمونی صفت به عهده ام گذاشت که تخصصی براش ندارم در ظاهر... و مسئولستی رو هم در عالم دیگر به عهده ام گذاشتند که نمیفهممش چون معماست ولی نمیدونم همزمان شدن این دو باهم رابطه ای هم داره یا نه؟ 

پ.ن 3: حالا که فقط شما گوش به حرف تیتر ندادید و متن رو خوندید، میشه خاص و ویژه دعا کنید بفهمم راه حل این معماهای پیچیده رو؟ ممنونم.

پ.ن 4: میخواستم «ریاضیاتِ خلقت 2» رو بنویسم ولی واقعاً تمرکز نداشتم، معذورم.

پ.ن 5: شهادت حضرت فاطمه معصومه(س) رو تسلیت عرض میکنم.

بهترین ها وعاقبت به خیری از خدا برات میخوان
خیلی خیلی ممنون، شما هم مادرید و حرفتون پیش خدا خیلی با ارزشه، ان شاءالله عاقبت بخیری نصیب همگی
دعا می کنم، همیشه حال خوش داشته باشید و خوبی ها در انتظار شما باشد.
سلام، متشکرم، آرامش و عاقبت بخیری نصیب همگی ان شاءالله...
سلام
خوبی
انشالله هرچی صلاحه همون میشه

سلام مبهم،
الحمدلله سعی می‌کنم خوب باشم.
ان شاءالله...دعا یادت نره
چندان برو این ره که دویی برخیزد
گر هست دویی، به رهروی برخیزد
تو او نشوی، ولی اگر جهد کنی
جایی برسی کز تو، تویی برخیزد
من کجا و این شعر کجا...

هزار و یک «کاش»، هر لحظه توی دلم جوونه میزنه،
دلم یه تفکر متمرکز میخواد و یه «عاهانِ» محکم...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan