« کتاب باشه... وقتی تو راهی! » دقیقا مقوله ایه که برای من صدق میکنه!
چند وقتیه، تمام مدتی که توی مترو، ایستگاه بی آر تی و داخل اتوبوس و خلاصه وقتی توی راهم، روی صفحه گوشی تنها چیزی که ورق میخوره همین کتاب «زندگیِ من» از مارک تواین هست.
هنوز خیلی از حجم کتاب مونده که تموم بشه و قضاوت نهایی رو بنویسم ولی تا اینجای داستان ( به غیر از بخش هایی نادر) برای من جذاب و بیشتر اوقات خنده دار بوده، طوری که نگاه بقیه مسافرا فوکوس میشه روی تغییرات چهره ام و سنگینی نگاهشون هر جا که باشند برام محسوسه.
به قول استادِ عزیزی، شخصیتِ مادرِ مارک اینقدر توی روند داستان تأثیرگذاره که میشه گفت تنها کسی که خیلی روی زندگی مارک تاثیر داشته، مادرش بوده هرچند با ناخلفی ها و شیطنت هایی که از مارک دیده میشه در طول داستان زندگیش، ابتدا آدم رو به قضاوتی زودهنگام در مورد عقایدش و عاقبتش دچار میکنه.
این دومین کتابیه که توش، شخصیت مادر اینقدر قشنگ و احترام آمیز به تصویر کشیده شده. درباره اولین کتاب هم قبلا اینجا نوشتم :)
اما موضوعی که چند بار مارک طی داستان تکرارش کرده، موضوع توبه های نیمه شب و گریه های آنچنانی از سر پشیمانی و عذاب وجدان هست و فردا دوباره روز از نو و انجام دادن همون آزار ها و ناخلف بودن های سابق هم از نو...
همین احساس پشیمانی و طلب زندگی به دور از بدی و سوء اخلاق، میشه گفت تاثیریه که از مادرش میگرفته اما برای به نتیجه رسوندنش تلاش کافی نمیکرده، البته تلاش های هم کرد اما پایبند نموند که به نتیحه برسه... تا ببینم آخر داستان چی پیش میاد :)
+ این روزها شما چی میخونید؟
- جمعه ۱۶ آذر ۹۷