دخترک سرش را بالا گرفت، شاخه درخت توت درست بالای سرش پر از توت های آب دار و شیرین بود، دور تنه درخت چرخی زد.
پیر زن همسایه از پشت پنجره به حیاط سرک کشید، دخترک را در حالی دید که در تقلای گرفتن پایین ترین شاخه درخت توت گاهی بر روی پنجه می ایستد و گاهی جست میزند...
میخندد به مصر بودن دخترک، فکر میکند: "دست کم یک متر از نوک انگشتش تا آن شاخه فاصله است، آخر چه امیدی دارد"
غرق در خیال میشود، یاد شیطنت های خودش میافتد وقتی بابا به ستوه میآمد و فریاد میزد «ماریا کجایی پدرسوخته؟»
دستی به پوست چروکیده اش کشید و تمام تلخی های روزگارش را لای چال های عمیق لپ هایش جا داد، باز هم لبخندی زد و با نگاه به جست و خیز های دخترک به یادآوردن خاطراتش دل خوش کرد.
"Boshra_p"
21 آبان 97
+شاید وقتی خودم پیر شدم :)
پ.ن: از کانالم کپی کردم EinTaGhaf
- دوشنبه ۲۱ آبان ۹۷