جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

عنوان مناسبی براش پیدا نکردم..

حدودا ده شب پیش با یکی دوست  شدم،

هر روز حوالی غروب آفتاب میومد پشت پنجره، 

همیشه از روی عادت پنجره رو نیمه باز میذاشتم، اما از وقتی که اومده بود و شده بود رفیقم، از عصر پنجره رو تا آخر باز می‌کردم...

میشستم روی صندلی و مشغول تایپ میشدم که یه هو میدیم اومده پشت پنجره...

انگشتای ظریفشو میذاشت روی توری پنجره که مامان گذاشته بود تا پشه نیاد...

کمی سربه سرش میذاشتم و میشستم پای ادامه کارم و زیر چشمی نگاش می‌کردم و برا کاراش می خندیدم ، خلاصه یک هفته اینطوری گذشت، تا اینکه یه روز عصر هرچی منتظر موندم نیومد، 3 شب منتظر موندم اما شب چهارم دیگه نا امید شدم و پنجره رو نیمه باز گذاشتم، دیگه نرفتم ببینم اومده یا نه، تا اینکه امشب موقع خواب به بهونه گرمای هوا، ننه رقی پنجره رو باز کرد، یه هو گفت عه دوستت اومده!

.

چشم چرخوندم، خشکم زد، اومده بود اما ضعیف و نحیف و بدون دُم!

.

یک آن دلم براش سوخت خیلی ناراحت شدم.

فهمیدم این چند شب که نیومده مریض بوده و بی رمق...

.

هر شب می‌گفتم یعنی خدا روزی این مخلوقشو روی توری پنجره این اتاق بهش میرسونه، کاری نکنم فراریش بدم... از عصر میومد پَشه های اون سمت توری رو به طرز خنده داری می‌گرفت.

.

.

خلاصه مارمولک بی دُم و ضعیفِ من، امشب دوباره مهمون پنجره ام بود.

.

_______

پ.ن: از شما چه پنهون، اول توی اینستا نوشته بودم، چون به سیستم دسترسی نداشتم، همونجا با گوشی کپی کردم آوردم اینجا، به همین علت بین پاراگراف ها به جای اینتر، نقطه داره :/

من به علت شدت تنفرم از مارمولک به سختی متن رو خوندم
چون یجورایی فهمیدم مارمولکه


ولی خوب بود
مگه مارمولک بنده و مخلوق خدا نیست؟ چه حقی داری ازش متنفر باشی؟!

البته این پرسش در رابطه با خودم و خودت صدق نمیکنه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan