جرعه جرعه جآن

روزی دریا خواهم شد...

من و جواد و داوود (2)


اون روز توی گرما گرم اثاث کشی، مامان برای جلوگیری از گم و گور شدنم، مدام وسیله های کوچیک و قابل حمل  برای یک دختر بچه 6 ساله رو می­ داد دستم تا تحویل ماشین حمل اثاث بدم، راستش تجربه اثاث کشی از یک شهر به شهر جدید برام جذاب بود و این باعث شده بود اون روز تمام همّتم رو بدم برای کمک کردن و کمتر بازیگوشی می­ کردم و دنبال جواد و داوود نمی­ گشتم...

بعد از چند ساعت کار حسابی خسته شده بودم. کم کم جمع و جور کردن اثاثیه داشت تموم می­ شد. موقع حرکتِ ماشین، با کمی نق و غر موفق شدم عروسک بزرگم که توی جعبه اش بود رو خودم بگیرم دستم، در رو که بستم یک نفر تند تند زد به شیشه ماشین، دیدم جواده، اولش از اینکه دم راه افتادنمون اومده بود خوشحال شدم اما بعدش که دیدم با بغض و مُشتی اشکِ دمِ مشک نگاهم می­ کنه و لب ورچیده، تند تند شیشه ماشین رو تا جلو صورتش دادم پایین، فوراً گفت: " کجا دارید میرید؟ "

گفتم: " داریم اثاث کشی می­ کنیم" و لبخند زدم، آخه خوشحال بودم، اما اون اشکش با قوت به راه افتاد، نمی­دونستم چی بگم، ماشین هنوز حرکت نکرده بود و راننده داشت اثاث رو محکم تر می­ بست، خواستم پیاده بشم که مامان از اون طرف ماشین گفت: " جایی نمیری ها... " و باز مجبور بودم بشینم سر جام :|

جواد باز هم اشک می­ ریخت و چونه اش رو گذاشته بود روی جداره­ ی پنجره. گفتم: " چرا پس گریه می­ کنی؟ " با بغض گفت : "آخه داری میری، با کی بازی کنم؟ با کی برم زنگ دَرها رو بزنم در برم؟" و هر جمله ای که می­ گفت، درجه ای به بغضش اضافه می­ شد! گفتم: " حالا داوود پیشت هست دیگه... منم تنها می شم..." و برای هم دردی بیشتر چهره ای غمگین به خودم گرفتم.

راننده نشست پشت فرمون، جواد چند قدم عقب رفت، مامان و بابا هم نشستند و ماشین حرکت کرد...

جواد بود که از پشت ماشین می ­دودید و داد می­ کشید. دلم سوخت و عروسکم رو محکم تر بغل کردم، برای اولین بار طعم تلخ جدایی از رفیق رو لمس ­کردم.

اون روز داوود رو ندیدم...


عاااالی عالللللییییی بود
فک نکنم این نوشته هیچ وقت از ذهنم بره
عالی بود
عالی بود
عالی بود
چه خوشحال کننده :) من ذوق.
ممنووووووون
دلم برای جواد سوخت چقدر دلم می‌خواد بازم ببینمش.
بعضی جدایی ها خیلی سخته بخصوص جدایی که بعدش امیدی به دیدار دوباره نیست مگه تو اون دنیا
نوشته قشنگی بود و منو یاد جدایی و نگاه آخر عزیز سفر کردم به دیار آخرت انداخت
خیلی سخت... ان شاء الله خداوند جبران کنه.
یک چیز هایی فقط نیاز به زمان داره، کسی غیر خود آدم نمیتونه درک کنه. 
:_(
شنبه ۸ دی ۹۷ , ۰۷:۴۷ صندلی راحتی
جواد بیچاره دل منم سوخت خوبیش اینه تو خوشحال بودی مگرنه خیلی بیشتر دلم میسوخت 
خب جدایی سخته حتی اگر خوشحال باشی دلت میسوزه.

طعم تلخ جدایی.. 

اوهوم :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
هستیم بر آن عهد که بستیم.
Designed By Erfan Powered by Bayan